باید درست خواند و برای اینکار نقطهگذاری جدید او را باید رعایت کرد و دانست که چه جوری افاعیل عروضی را میشکند و تقارن مصرعها را ندیده میگیرد.
تا اواخر سال ۲۶ یکی دو بار هم بخانهاش رفتم. با احمد شاملو. خانهاش کوچهٔ پاریس بود. شاعر از یوش گریخته در کوچهٔ پاریس تهران؛ شاملو شعری میخواند و او پای منقل یکی بدود و دمش میزد و قرقری باین و آن می کرد. و گاهی از فلان شعرش نسخهای برمیداشتیم و عالیه خانم رو نشان نمیداد و پسرشان که کودکی بود دنبال گربه میدوید و سرو صدا میکرد و همه جا قالی فرش بود و در رفتار پیرمرد با منقل و اسبابش چیزی از آداب مذهبی مثلاً هندوها بود. آرام -از سر دقت- و مبادا چیزی سر جایش نباشد.
بعد انشعاب از آن حزب پیش آمد و مجلهٔ مردم رها شد و دیگر او را ندیدیم تا بخانهٔ شمیران رفتند. شاید در حدود سال ۲۹ و ۳۰ که یکی دو بار با زنم سراغشان رفتیم. همان نزدیکیهای خانهٔ آنها تکه زمینی وقفی از وزارت فرهنگ گرفته بودیم و خیال داشتیم لانهای بسازیم راستش اگر او در آن همسایگی نبود آن لانه ساخته نمیشد و ما خانهٔ فعلی را نداشتیم. این رفتوآمد بودوبود تا خانهٔ ما ساخته شد و معاشرت همسایگانه پیش آمد. محل هنوز بیابان بود و خانهها درست از سینهٔ خاک درآمده بودند و در چنان بیغولهای آشنایی غنیمتی بود. آنهم با نیما.
در همین سالها بود که مبارزهٔ نیروی سوم و آن حزب پیش آمد از «علم و زندگی» سه چهار شمارهاش را درآورده بودیم که بکلهام زد برای قاپیدن پیرمرد از چنگ آنها مجلس تجلیلی ترتیب بدهیم. مطالعهای در کارش کردم و در همان خانهٔ شمیرانش یادداشتهایی برداشتم و رضا ملکی -برادر خلیل-یک شب خانهاش را آراست و جماعتی را خبر کرد و شبی شد و سوری بود و پیرمرد سخت شاد بود و دو سه شعری خواند و تا دیروقت ماندیم. خیلیها بودیم علی دشتی هم آن شب پای پرچانگیهای من بود و رضا گنجهای هم بود که وقت رفتن بشوخی درآمد که «چرا زودتر دم ترا ندیده بود؟» یا چیزی در این حدود. غرض. آنچه در آن شب قدرت تحمل جماعتی را به امتحان گذاشت در شماره بعد «علم و زندگی» درآمد[۱]. با طرحی از صورت پیرمرد بقلم بهمن محصص. و همین قضیه ضیاءپور را سر شوق آورد که رفت خانهٔ او و ماسکی از صورتش برداشت که همه باید پیش عالیه خانم باشد.
- ↑ «مشکل نیما» شمارهٔ پنجم علم و زندگی - اردیبهشت ۱۳۳۱