از این؟ بله؟ اینکه وظیفهٔ رسمی بنده است. مهمتر اینکه در این دو ماه که من مسئولم به محصول صدی بیست اضافه شده... بله، اضافه شده...
— شما از کجا به اینجا منتقل شدهاید؟
— از بهشهر.
سرهنگ از شنیدن این اسم در قیافهٔ مهندس دقیقتر شده بود و با نگاهی ظنین، دنبالهٔ صحبت خود را اینطور گرفته بود:
— تو بهشهر که خوب کار نمیکنند. نه، نمیکنند. این به من چه. سن از افزایش محصول که چیزی سرم نمیشه. بله؟ مهم اینجا است. کارگرهای شما... من نمیدونم چیه. اما ازشون برای دولت خبرهایی میرسه. شاید هم راست نباشه. اما نمیشه همهٔ این حرفها رو نشنیده گرفت. تصمیمهای دولت همیشه بنفع کارگرهاست. اونهم دراین روزها. البته خود شما بهتر میدونید. شما که من حتم دارم به وظیفهٔ خودتون عمل خواهید کرد. و از همکاری با مأمورین دولت مضایقه نخواهید فرمود...
سرهنگ اینطور حرف خود را تمام کرده بود و دوباره به گردش پیادهٔ خود ادامه داده بود. و این «فرمود...» آخری را با چنان لحن مسخرهای ادا کرده بود که مهندس را خیال برداشته بود. مهندس اکنون که به این برخورد غیرمترقب خود با یک افسر ارشد، در درههای زیراب میاندیشید، چیزهای دیگری را درک میکرد. هنوز نمیدانست چه خبرها بایست شده باشد ولی هر چه بود پیدا بود که وقایعی درپیش است. صدای خرد شدن برگهای خزانزده، در زیر چرخهای ماشین نیز، در گوش مهندس چنین میخواندند که بزودی خبرهای تازهای اتفاق خواهد افتاد.
به بهداری معدن رسیده بودند. ساعت چهار بود. جلوی عمارت بهداری ده نفر سرباز روی زمین دراز کشیده بودند و دست بروی ماشه، بطرف عمارت ۹ دستگاه قراول رفته بودند. یک سرجوخه هم در ته صف، قنداق یک مسلسل سبک را به دوش خود تکیه داده بود؛ و همه منتظر فرمان بودند.
مهندس خود را بعجله، به اطاق مدیر بهداری رساند. یک