سرجوخه حیدر باباخانلو، طبق دستور افسر فرمانده، جلو آمد و گزارش داد که در ساعت سه و پنج دقیقه، از طرف عمارت ۹ دستگاه سه رگبار شلیک شده و آنها هم ناچار جواب دادهاند و اکنون هم منتظر دستور هستند.
خیال مهندس از طرف کارگران راحت بود. ولی نمیدانست بعد چه خواهد شد. هیچگونه کوششی مفید نبود. خود را و ماشین خود را مجبور بود در اختیار افسر فرمانده بگذارد. با هم به ایستگاه آمدند. افسر فرمانده با تلفن برای افسر ارشد خود گزارش داد و مهندس تنها کاری که توانست بکند، این بود که پس از او گوشی را بردارد و آنچه را گزارش داده شده بود، تکذیب کند.
مه کم کم غلیظتر میشد و اکنون حتی هیکل بارانداز هم که در صد قدمی محوطهٔ ایستگاه بود، از لای مه بسختی تشخیص داده میشد. چند سرباز در محوطهٔ ایستگاه پاس میدادند. قطار مسافری هنوز نرسیده بود. افسر فرمانده دائماً ساعت خود را نگاه میکرد.
— آقای مهندس، از این ساعت حق ندارید از من جدا شید. البته خواهید بخشید. گزارش وقایع رم دادهم صورتجلسه کنند. البته امضا خواهید فرمود.
مهندس جوابی نداشت که بدهد. بیرون ایوان، روی نیمکت چوبی ایستگاه نشسته بود و از میان دود سیگار خود دنبال شبح وقایعی میگشت که در انتظار زیراب و کارگران آن بود.
ساعت نزدیک پنج بود. قطار ساعت پنج و نیم میرسید. مهندس را در یکی از اطاقهای دورافتادهٔ ایستگاه توقیف کردند و یک قراول دم درگذاشتند. نیم ساعت بعد قطار مسافری هم در میان سکوت بدرقه کنندهٔ آن اطراف حرکت کرد و پس از چند دقیقه درههای زیراب را پشت سر گذاشت و از وقایعی که در آن میبایست اتفاق بیفتد گریخت. مقدمات کار فراهم شده بود. اضطراب مهندس به حداعلی میرسید. چه خوب بود اگر میتوانست از تهران خبری داشته باشد و یا یکدم پای رادیو بنشیند. ولی نه کسی جز این دامن به کمر زدهها و