سواری در میان مه گم شد. مهندس را دوباره به همان اطاق بردند. شش بعدازظهر بود که از نو رگبار مسلسلها گوش را کر میکرد و در میان تاریکی کمرنگ اول شپ طنین میانداخت.
مهندس در تنهایی بازداشتگاه خود قدم میزد و بد حوادثی که همچون یک دیو مهیب پاشنهٔ سنگین و عظیم خود را روی درههای زیراب میگذاشت و زندگی انسانها را میفشرد، میاندیشید. و صدای رگبار مسلسلها دم بدم افکار او را از جایی میبرید و به جای دیگر میدوخت.
تاریکی و وحشت، کم کم، همهجا را پر میکرد. اندوه غروب مهآلود آن روز، همه چیز را در خود میفشرد و از سر و روی همه بالا میرفت: از نوک شاخههای بیبرگ و نوای درختان عریان جنگل گرفته تا ته درهای که سنگریزههایش مدلها بود نوازش آب یک جوی ملایم و مهربان را روی سر خود حس نکرده بود.
عدهٔ سربازان اکنون از پنجاه نفر میگذشت. سه تا از مسلسلها را همانجا، جلوی عمارت بهداری کار گذاردند و سی نفر در اطراف آن سنگر بستند. هوا تاریک میشد. سربازان دیگر، با دو مسلسل سنگین و بقیهٔ تفنگها میبایست خود را به پیچ دره برسانند و از سمت راست، عمارت ۹ دستگاه و تمام خانهها را زیر نظر بگیرند. آن گردان دیگر که از شاهی میرسید نیز ورود خود را با چند رگبار مسلسل اعلام کرده بود. سرجوخه حیدر باباخانلو خیلی دوندگی میکرد. همه را سر جاهایشان مستقر ساخت و دستورهای لازم را داد و ساعت شش بعد از ظهر بود که در اطاق مدیر بهداری گزارش خود را به افسر فرمانده داد:
— سرکار ستوان! همه بجای خود منتظر فرمانند...
افسر فرمانده پوزخندی زد. هفت تیر خود را روی کمربندش جابجا کرد و با قدمهایی محکم، خود را به بیرون رساند و فرمان آتش صادر کرد.