هوا تاریک شده بود. جایی دیده نمیشد. ولی مسلسلها را قبلا رو به عمارت ۹ دستگاه و رو به خانهها قراول رفته بودند. فقط میبایست انگشت بروی ماشهها بگذارند. تا نیمههای شب همهٔ مسلسلها کار میکرد. تفنگها نیز از کار نیفتاده بود. در تاریکی آن شب، مه سنگین و آرام کوهستانهای شمال را، حرکت وحشیانه و سریع گلولهها مضطرب میساخت و اهالی زیراب هیچکدام بخواب نرفتند. و در کوری شب، همهجا را به مسلسل بستند. و وقتی همه خسته شدند و اطمینان حاصل کردند که خطری نخواهد بود، با یک فرمان افسر فرمانده خود، به خانههای کارگران هجوم میآوردند. و تا صبح خانهای نمانده بود که در و پنجرهاش را نشکسته باشند و آدم زندهای پیدا نمیشد که به ردیف طنابهای سفید و نوی که با مسلسلها از تهران فرستاده شده بود، نبسته باشند. و صبح همهٔ پانصد و بیست و چند نفری را که گرفته بودند در انبار کالای ایستگاه زیراب زندانی ساختند.
از سه نفری که در محکمهٔ صحرایی زیراب، هفتاد و دو ساعت پس از ورود سربازان، محکوم به اعدام شدند، دو نفر محلی بودند که توانستند وکیلی بگیرند و کار خود را بعقب بیندازند. و تنها «وصالی» بود که خیلی بعجله اردش را خواندند و ساعت ده صبح فردای محاکمه، در یک روز مهآلود آذر، در یک دره گمنام زیراب اعدامش کردند.
وصالی هیکل بزرگی داشت، هروقت به شاهی و یا ساری میرفت زورخانهاش ترک نمیشد. اسد با او هم اطاق بود. در زیراب کسی را نداشت و فقط مادر اسد بود که هر دوی آنها را جمع و جور میکرد. اسد میدانست که وصالی نامزد خود را در خلخال بانتظار نشانده و سرش به کار دیگری است. اسد خیلی دلش میخواست بتواند مثل او به خود برسد و روزها ورزش کند. حتی در اوایل بهار چند روزی هم با هم قرار گذاشتند صبحهای زود توی آب سرد بروند ولی اسد که زیاد قوی نبود نتوانسته بود طاقت بیاورد و پس از چهار