کردهایم...
و افسر فرمانده با قیافهای عصبانی حرف او را اینطور بریده بود:
— پدرسوخته به تو میگم آتش کن! دشمن داره نزدیک میشه!
و سرجوخه حیدرباباخانلو وقتی سه رگبار مسلسل آتش کرده بود، دوباره سرخ شده بود و در حال خبردار، گزارش داده بود:
— قربان دشمن عقب نشست!
اسد و وصالی این داستان را برای رفقای خود نقل میکردند و قاهقاه میخندیدند.
هیچکس نمیدانست چه خواهد شد. آنها که عاقلتر بودند، خود را سرگرم نگه میداشتند. و از فکر کردن میگریختند. کسانی هم بودند که گمان میکردند اینها همه یک خیمه شب بازی است، و خود را دلخوش نگه میداشتند. نزدیک ظهر هو پیچید که تا عصر تکلیف هه را معین خواهند کرد. بعد از ظهر بود که نه نفر اول را بردند و در دنبال آنها محیطی پر از وحشت و بیتکلیفی باقی گذاشتند. و عصر، بقیه را در محوطهٔ ایستگاه ردیف کردند و سربازها و چندخان محلی را اجازه دادند که از میان آنان، هر که را میشناختند، و یا میخواستند، انتخاب کنند. از بیست و پنج نفری که باینطریق، باصطلاح افسر فرمانده، دستچین شدند و جزو دستهٔ دوم قلمداد شدند، مهندس رئیس معدن نیز بود. و وقتی با قطار ساعت پنج و نیم، افسر فرماندهٔ جدید وارد شد و کارها را تحویل گرفت، همه میدانستند که آنچه در چالوس و شاهی و آنطرفتر اتفاق افتاده است زیاد بهتر از داستان زیراب نبوده است.
وصالی از دستهٔ نه تایی اول، آخرین نفری بود که محاکمه شد. کار او خیلی زودتر از دیگران تمام شد. بقدری زود محکومش کردند که حتی خودشان نیز به وحشت افتادند. برای اجرای حکم اعدامش از تهران کسب تکلیف کردند و تهران نیز بسرعت عمل خیلی علاقه داشت.
فقط اسم و فامیل او را پرسیده بودند و اعلام جرمی را که برایش نوشته بودند روش گذاشته بودند و او امضا کرده بود. دیگران را