حرکت میکردند میشنیدند که در یکی از کارخانههای اصفهان به وجود آنها احتیاج دارند. و اصفهان را هم که ترک کردند و یزد را پشت سر گذاشتند، تازه فهمیدند که به کرمان تبعید شدهاند.
و اکنون، پس از مدتها، اسد توانسته بود با هفده نفر دیگر از رفقای خود، در ساختمان زندان جدید شهر کرمان، با روزی دو تومان، کاری بدست بیاورد.
از هشتاد و سه نفری که از زیراب حرکت کرده بودند فقط هفتاد و نه نفرشان به کرمان رسیدند. مادر اسد را در تهران بجا گذاشته بودند. و وقتی از اصفهان حرکت میکردند خبر مرگش را تلگرافی از ادارهٔ ژاندارمری گرفته بودند. سه نفر دیگر، یکی برادر کوچک اسد بود که در یزد بخاکش سپرده بودند و دو نفر هم رفقای اسد که میان راه، پائین یزد سر به نیست شده بودند و معلوم نبود چه به سرشان آمده است.
در کرمان چهار روز بازداشت بودند و پس از آن آزادشان گذاشتند که در شهر بگردند و هر روز خود را به شهربانی معرفی کنند. این مهم نبود. میبایست کار پیدا میکردند.
اسد بیش از پنج روز بفکر مادرش نبود. و وقتی به کرمان رسیدند بیکاری و دربدری، کارهای بزرگتری را به پیشباز او میفرستاد. فقط دلش از این میسوخت که چرا مادرش چهار ساعت پس از حرکت دستهٔ آنها از تهران، در همان بیمارستان راهآهن جان داده بود و چرا او نتوانسته بود آخرین ساعت عمرش پهلوی او باشد.
هفت سال پیش بود که از مراغه با پدر و مادرش راه افتاده بود و شش سال بود که پدر خود را در زیر آوار یکی از دالانهای معدن زیراب از دست داده بود. اسد همانوقت هنوز پانزده سال نداشت که مجبور شد درست و حسابی کار بگیرد و مثل دیگران، روزی ده ساعت هوای مرطوب و پر از گرد زغال معدن را ببلعد.
گرچه روزهای اول کار در ساختمان زندان جدید شهر کرمان، از اینکه توانسته بود کاری بگیرد، سردماغ بود و از نردبان با تردستی و عجلهٔ تمام بالا و پایین میرفت و برای بنای کرمانی خود گل و آهک میبرد و به آواز سر بنای او با علاقهٔ تمام گوش میداد، ولی روزهای