بعد کم کم از دل و دماغ میافتاد. بیشتر فکر میکرد و آهستهتر قدم برمیداشت و کپهٔ گل و آهک را بکندی زیر مالهٔ بنای کرمانی خالی میکرد
همان روزهای اول و دوم کار، تمام داستان خود و همراهان خود را برای «اوستا محمد ولی» نقل کرده بود. و او که علاقهٔ آمیخته به ترحمی نسبت به او پیدا کرده بود دیگر به او فحش نمیداد و هر وقت او را درحال کسالت و تفکر میدید، فقط با صدایی پدرانه و خشک میگفت:
— اسد، چرا خوابی؟ یالا بابا، یالا...
اسد آنچه را که در آن دو روز آخر، در زیراب دیده بود هرگز نمیتوانست از نظر دور کند. مرگ مادر و برادرش، تنهایی و بیهمزبانی در غربت ناراحت کنندهٔ کرمان، این همه رنج و ملالی که در این مسافرت کشنده و پر عجله کشیده بود، هیچکدام فکر او را مشغول نمیداشت. همه را فراموش کرده بود. انگار با تمام این نوع گذشتههای خود رابطهها را بریده بود. از گذشتهها، آنچه را که همیشه در نظر داشت وقایع دو روز آخر معدن بود.
وقایعی که در آن دو روز اتفاق افتاده بود برای او یک داستان گذشته نبود: وقایعی بود که همیشه صورت حضور به خود میگرفت و جلو چشمش بود. نمیتوانست فراموش کند. همچنانکه روی جرزهای نیمه کارهٔ زندان تازهساز شهر کرمان با احتیاط راه میرفت و برای بنای کرمانی گل و آهک میبرد، سرنیزههایی که در آن دو روز، حتی از سر دیوار مستراحها هم کنار نمیرفت، او را دنبال میکرد و صدای رگبار مسلسلها هنوز در گوش او طنین خود را داشت. انگار جلوی چشم او، همین الان بود که اصغر عظیم را از خانهاش بیرون کشیدند و با سرنیزه گوشت صورتش را آویزان کردند. ردیف کارگرانی را که در آن دو روز با طنابهای سفید و ضخیم بهم بسته بودند و به دستههای بیست تایی، از این گوشه به آن گوشه میکشیدند هرگز از خاطر نمیبرد.
اسد هنوز گیج آن دو روز بود. نمیدانست در غیاب آنها چه خبرها شده است. سخت مضطرب بود. نه برای اینکه علائق خود را پشت کوههای شمال بجا گذاشته بود. نه. او دیگر به هیچیک از این