نداشت. از این دو دلبند آخرین نیز اکنون هیچگونه اثری بجا نبود. غربت تبعید، سنگینی تنهایی او را بیش از آنچه بود نشان میداد. دو سه روزی هم با درد دلهای بنای کرمانی خود سرگرم بود و ظهر و شام زانو بزانوی او در کنار منقل آتش قهوهخانه و در هوای پر دم و دود آن، پیالهٔ چایی خود را مینوشید و به دلداریهای یکنواخت و خسته کنندهٔ او گوش میداد. ولی اینهم فایده نداشت. او نمیخواست کسی تسلیتش بگوید. و کم کم نسبت به کسانی که او را دلداری میدادند احساس میکرد یکنوع کینه پیدا میکند. فکر میکرد این دلسوزیهای دیگران کجای آنچه را که خیلی بعجله و با دستپاچگی در آن دو روز اتفاق افتاد، میتواند بپوشاند و یا کم و زیاد کند.
کم کم اوستا محمد ولی، بنای کرمانی، داستان او و همراهانش را بهتر از خود آنها میدانست. و برای دیگران در هر کجا که مینشستند و حوصلهای برای حرف زدن پیدا میشد — در قهوهخانههای بیرون شهر، شبهای جمعه سر قبرستان، و حتی برای پاسبانهایی که مأمور سرکشی به ساختمان زندان جدید شهر بودند — با آب و تاب تمام نقل میکرد. اسد میدید که حتی خود او هم نمیتوانست باین خوبی قضایای زیراب را تعریف کند. و ازین بابت در خود آرامشی حس میکرد.
بنای کرمانی روزهای بعد برای اسد گفته بود که چرا از دل و دماغ افتاده و دیگر علاقهای ندارد که سر جرز آواز بخواند. گفته بود:
— دیگه نمیتونم مثل سابق آواز بخونم. این صدا دیگه بدرد من نمیخوره... چه میدونم. چیزیم نشده. اما صدایی که من میخوام دیگه ازین گلوی من نمیتونه بیرون بیاد. به درک ، نیاد.
اسد که میدید استاد او با چه دلگرمی و علاقهای به گفتههای سر و ته شکسته و ناقص او گوش میدهد تعجب میکرد. از زیراب به بعد جز فحش و ته تفنگ چیزی ندیده بود و اکنون از اینکه میتوانست دل راحت روی سکوی قهوهخانههای شهر بنشیند و با استاد خود درد دل کند از شوق به گریه میافتاد. حتی یکی دوبار گریه هم کرد و اوستا محمدولی که روزهای اول گمان میکرد از غصهٔ مادر یا برادرش چنین بیتابی میکند او را خیلی دلداری داده بود و حتی خواسته بود