آشنایی پیدا کرده بود. و از کار و زندگیشان پرسیده بود و اگر هم کمکی از تهران میرسید میان آنها پخش کرده بود. اقداماتی هم کرده بود که حکم آزادیشان را زودتر از تهران بفرستند ولی هنوز خبری نبود. و آن شب، اسد و اوستا محمدولی و دو نفر رفیق نزدیک اسد، که دیگر از بانتظار نشستن خسته شده بودند و طاقت کار کردن در ساختمان زندان جدید شهر را هم نداشتند، آمده بودند که با او مشورت کنند و هرطور شده چارهای بجویند.
اسد دنبالهٔ حرف خود را گرفت:
— من از همهٔ تبعیدیها بیکسترم. خودمم اشکالی نمیبینم که بزنم و فرار کنم. کار زندون رو تمام کنم و فرار کنم. اوستا که خودش میدونه. این دو نفرم مجبورند مثل اونای دیگه بمونند و زن و بچه هاشونو ضبط و ربط کنند. من چرا بیشتر از این صبر کنم؟ دیگه نمیخوام تو این شهر بمونم. کار دیگهای هم نمیخوام بگیرم. از مردم این شهر خجالت میکشم. اگه تو بندرعباس یک نفر رو میشناختم... نه، شناس هم لازم ندارم. اگه فقط راه و چاه رو بلد بودم، همین فردا صبح راه میافتادم. پیاده هم شده بود میرفتم...
اسپندار فتیلهٔ چراغ را پایین کشید و حرف او را برید:
— راه افتادن که اشکالی نداره. اما آخه شاید بشه وسیلهٔ بهتری پیدا کرد. من که نمیتونم بزارم تو راه بیفتی و خودتو تو بر بیابون سر درگم کنی. اصلا چه علاقهای به بندرعباس پیدا کردی؟ بایس فکر جاهای دیگهای بود. کارو شاید بتونی همه جا پیدا کنی. مهم اینه که کسی باشه و راهنماییت کنه.
راست میگفت. اسد دو سه بار پیش خود فکر کرده بود شاید بتوان به بوشهر رفت. هر وقت به یاد کار کردن کنار دریا میافتاد به فکر فرومیرفت. خیلی دلش میخواست بتواند به آنجا برود و دریای جنوب را هم ببیند. ولی پولی که از مزد کارش در ساختمان زندان شهر مع کرده بود، کفاف خرج این سفر دور و دراز را نمیداد. دوسه بار پیش خود فکر کرده بود که بقیهٔ خرج سفر را از خود اسپندار قرض کند و برود؛ ولی باز خجالت کشیده بود. امشب بالاخره تصمیم خود را