گرفت و گفت:
— بوشهر که میشه رفت. اونجا آشنا هم زیاده. ما زیراب که بودیم بوشهریارو میشناختیم. لابد اونا هم اسم مارو شنیدهاند. حتماً چیزهایی به گوششون رسیده...
اسد این جمله را سنگین و موقر ادا کرد. اسپندار ناراحت شده بود. و غرغر اوستا محمدولی اسد را از حرف زدن بازداشت:
— پس من چه کنم؟ من دیگه کجا میتونم کارگیر بیارم؟ اینجا مردم کجا پول دارند که بتونند خونه بسازند؟ کار هم فقط همین جور جاهای لعنتی پیدا میشه. من که نمیتونم واسهٔ مردم خونهٔ مجانی بسازم. اگه میتونستم که میکردم. حالا که نمیتونم دیگه چرا دیوارای زندون شهرشون رو بالا ببرم. من دیگه پیر شدهم. برام قباحت داره. عرضهٔ اسد رم که ندارم. میترسم. خودش میدونه. تنهایی هم میتونه کار زندونو تمام کنه. سوراخ سنبه هاشو خوب بلده. دیگه باقیش به من چه؟ من که دیگه اوس مد ولی چهار ماه پیش نیستم. بایس بزارم فرار کنم. بدبختی اینه که بندرعباسم نمیتونم برم...
اسپندار در فکر فرورفته بود. راه انداختن کار تبعیدیها در کرمان کار سادهای نبود. تبعیدیها را در اول ورودشان همچون جذامیهای نشاندار همه از خود میراندند. ولی برای او کاملا یکسان بود. اگر از کرمان هم تبعیدش میکردند به کجا می فرستادندش؟ در دادگستری دو سه بار به او غرغر کرده بودند و رئیس شهربانی نیز در یک جلسهٔ خصوصی از او دوستانه خواسته بود که در این کارها مداخله نکند. اسپندار یکبار دیگر فتیلهٔ چراغ را پایین کشید و گفت:
— اسد، ممکنه بتونم از رئیس شهربانی برات اجازه خروج بگیرم. میناب هم رفیقی داریم که بهش معرفیت میکنم. اوستا چیزیش نیست. حوصلهاش سر رفته... میتونی اونجاها کار کنی؟
معلوم بود که دیگر این سؤال لازم نیست. اسد خوشحال شده بود. غرغر اوستا محمدولی بند آمده بود و از شب خیلی میگذشت. آن دو نفر زیرابی دیگر، خاموش، چشم به زمین دوخته بودند و تکان