هم قبل از این هیچوقت نمیتوانستم باور کنم که پایینتر از میناب بندری باسم تیاب وجود دارد. قبل از این اسم خود میناب را هم نشنیده بودم. میبینی که دنیای جدیدی به روی من باز شده است. این مرا سر شوق میآورد. اینجا فصل ماهیگیری شروع شده. کار ما روبراه است. با رفیق همکارم توی کپرهای خرما زندگی میکنیم و من برحمت توانستهام کاغذی و قلمی گیر بیاورم. خودم را خیلی خوشبخت حس میکنم. نه مفتشی هست که دائماً زاغ سیاهم را چوب بزند و نه احتیاجی دارم که هر روز خودم را به شهربانی معرفی کنم. فقط شبها به دریا میرویم. روز نمیشود ماهی گرفت. هنوز دو ماه از بهار نمیگذرد اما خیلی گرم است. شاید زیرابیها برایت نوشته باشند، کرمان که بودیم به سرم زده بود که زندان تازه ساز شهر را ویران کنم. خیلی هم آسان بود. فقط سه چهار سال حبس داشت. اوستا محمدولی هم راضی شده بود. تعریفش را حتماً برایت نوشتهاند. خوب آدمی بود. به اسپندار که نمیشد چیزی گفت. ولی خودم راضی نشدم. فایدهای نداشت. شاید هم ترس برم داشته بود و به اینکار دست نزدم. ولی فکر کردم توی مسجدها هم میتوانستند ما را زندانی کنند. چالوسیها را لابد شنیدهای که در خود کلوبها حبس کرده بودند. آنکه نشد. من میخواستم آب دریای جنوب را هم ببینم. اینجاها خیلی زودتر به حرفهای ما اخت میشوند. مثل اینکه به گوششان آشنا است. وقتی واقعهٔ زیراب و همهٔ وقایع شمال را برایشان تعریف میکنم مثل اینکه هر کدامشان خواهر و یا برادری در آنجاها داشتهاند که برایشان اشک میریزند. مثل یک قصهٔ شیرین گوش میکنند. خیلی خودمانی هستند. من هم درست جنوبی شدهام. دارم سیاه میشوم. حتم دارم یکی دوماه دیگر مثل این رفیق تازهام دراز و باریک هم خواهم شد. زندگی تازهای است. خیال داریم یک ماه بعد برویم به قشم. میگویند آنجا کار خیلی زیاد است. فصل ماهیگیری که بگذرد کار آنجا شروع میشود. من اگر بتوانم خودم را به بوشهر هم میرسانم. اینجا خیلی زود با آدم گرم میگیرند. رفیق همخانهٔ من قد بلندی دارد. حیف که کمی باریک است. میگوید اصلا اهل لار است. از ده فرار کرده. با کدخدا دعوا کرده بوده.
برگه:AzRanjiKeMibarim.pdf/۳۲
این برگ همسنجی شدهاست.
۳۰از رنجی که میبریم
زیرابیها۳۰