برگه:AzRanjiKeMibarim.pdf/۳۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
زیرابیها ۳۱
 

خیال دارد به هند برود. می‌ترسد حتی آنجا هم بسراغش بیایند. اولها خیلی وحشت داشت. من چشم و گوشش را کم کم پر کرده‌ام. با هم خوب رفیق شده‌ایم. خیال دارم منصرفش کنم. خودش هم نمی‌داند از هند چه می‌خواهد. خیلی به وصالی شباهت دارد. از وصالی خیلی لاغرتر است. اما درست مثل او است. صبحها با هم ورزش می‌کنیم. اینجا از سرماخوردن هم ترسی در کار نیست. گرچه مالاریا در انتظارمان است. من هم دیگر خیلی مردنی نیستم. اصلا خیلی عوض شده‌ام. شبها که در سکوت دریا چراغ بادی بدست در تالاب کم عمق کنار دریا دنبال ماهیها تور می‌اندازیم و برای همدیگر درددل می‌کنیم نمی‌دانم چرا به یاد وصالی می‌افتم. به یاد آن درد دلهای آخری که با او کردم. هنوز نمی‌توانم او را از یاد ببرم. نه... اصلا نمی‌توانم فراموشش کنم. من که ندیدم. ولی صدای آخرین تیرهایی که در آن چند روز بگوش می‌رسید حتماً همانهائی بود که قلب وصالی را از کار انداخت. عین آن صداها هنوز در گوش من است. علاقه‌مندیهای تازه‌ای که پیدا کرده‌ام جای خیلی از غصه‌های مرا گرفته اما وصالی را نمی‌شود فراموش کرد. هیچ چیز جای غصهٔ او را پر نمی‌کند. هیچ چیز. جای غصهٔ او بقدری بزرگ است که خودم هم وقتی فکرش را می‌کنم گیج می‌شوم. می‌خواهم بگویم به بزرگی دریا است. هیچ نفهمیدم به سر نامزدش چه آمد. شماها را که حالا آزاد کرده‌اند. بالاخره لابد یک کدامتان به خلخال خواهید رفت. لابد او را پیدا خواهید کرد. حتماً پیدایش کنید. حتماً برای من هم بنویسید. نمی‌دانم تا بحال از من خبری داشته‌اید یا نه. خودم هم نمی‌دانم در این مدت چه‌ها بر من گذشته. اینقدر می‌فهمم که خیلی عوض شده‌ام. همینقدر حس می‌کنم که راه خودم را بهتر از پیش یافته‌ام. حالا بعضی وقتها که فکر می‌کنم می‌بینم شخصاً چیزی از دست نداده‌ام. ما خیلی چیزهای از دست رفته داریم. خیلی چیزها از دست داده‌ایم. خودت در آن چند روز خیلی از آنها را برای ما گفتی: شاید خودت فراموش کرده باشی: اما من خیلی مغبون نیستم. مادرم بالاخره می‌مرد. فکر می‌کنم شاید اصلا برادر هم نداشته‌ام. آدم فراموشکار است. اگر هم نباشد اقلا می‌تواند