جلوگیری کرد. شاید خیلی کارای دیگرم کردهم. من اینها رو میفهمم. سنتی هم به کسی ندارم. از من فقط همین کارهام برمیاد. کار دیگهای بلد نیستم. تو شهرم نمیتونم بمونم. خفه میشم. بمونم چه کنم. زنمو که نمیگذارند ببینم. فایدهاش چیه؟ از اینکار هم کجا میتونم راضی باشم؟ شایدم ولش کنم. هیچ نمیخواد نصیحتم کنید. شایدم فایده نداشته باشه. شاید از من بیزار شده باشید. خوب چی کار باید کرد. من اینجوریم، نمیتونم راحت یکجا بنشینم. تو رختخوابی که دیشب خوابیدهم امشب دیگه خوابم نمیبره. شاید از من بدتون آمده باشه. شایدم ناراحتتون کردم. شایدم زیاد سخت نگیرید و منو فقط یک آدم دیوونه... چه میدونم. هرچی دلتون بخواد بدونید...
ماشینشان حرکت کرد. و من هنوز در فکرم دنبال جملههایی میگشتم که برای جواب دادن به او آماده میکردم و دنبال هم میچیدم. نمیدانم در آن حال که او دست در دست من داشت و با آخرین جملات وداع خود سعی میکرد رنجهای دل خود را برای من باز کند، من چه حالی داشتم. ولی وقتی هم که ماشین آنها دور شد، و من به مهمانخانه رفتم و از ایوان بلند آن، خصوصیات روح عجیب این مرد را، در آبی سیر دریا میجستم که از آن دورها، سنگین و هماهنگ، غرش خفیف خود را داشته، هنوز بغض گلویم را گرفته بود و داشت خفهام میکرد.