برگه:AzRanjiKeMibarim.pdf/۵۵

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
محیط تنگ ۵۳
 

در، با سر و صدا باز شد و چکمه‌های سرکار ستوان روی بدن زندانیانی که خوابیده بودند قرارگاه مطمئنی می‌جست.

همه خوابیده بودند، حتی رحمان که بجرم شکایت آنروز صبح خود از تنگی فضای اطاق زندان، قرار بود تا صبح سرپا بایستد و گرنه به حبس ابد محکوم شود.

چکمه‌های سرکار ستوان یک چند ثانیه روی بدنهای مجروح زندانیان پس و پیش شد. و بعد خود را به پهلوی رحمان رساند. نوک چکمه دوبار جلو و عقب رفت و بعد با آخرین قدرتی که ممکن بود به پهلوی رحمان حواله شد:

— مادرقحبهٔ بیوطن... اگه اطاقتون تنگه تو چطور تونستی بخوابی؟

رحمان ناله‌ای کرد و از خواب پرید. یک دم، درد در دلش پیچید. ناله‌اش را خورد و از جا جست. آخرین قوتش را جمع کرد، کمی عقب رفت و با یک مشت دهان سرکار ستوان را پر از خون ساخت. و دوباره از حال رفت. سربازی که بیرون در پاس می‌داد فریادی کشید و دیگران را به کمک طلبید.

سربازهای دیگر که از راه رسیدند اول سرکار ستوان را از اطاق بیرون بردند و بعد بسراغ لاشهٔ از حال رفتهٔ رحمان آمدند. کشان کشان توی راهرو کشیدندش. در را پشت سر خود قفل کردند و تا صبح لاشهٔ از کار افتادهٔ او را کوبیدند. و وقتی که نور صبح از راه پلکانها کف راهرو را روشن ساخت و خروسها از خواندن افتادند، او را به رفقایش سپردند و در را پشت سر خود از نو قفل کردند.

 

مدتها بود که همه از خواب پریده بودند. حتی شاحسین، پیرمرد بیماری که قرار بود چهار روز پیش به بیمارستان منتقلش کنند. و همه با عجله پی چاره می‌گشتند. اطاق بقدری تنگ بود که در هر قدم دو سه بار بهم می‌خوردند و به طرفی پرتاب می‌شدند. رحمان هنوز بهوش نیامده بود. با مرده هیچ فرقی نداشت. صورتش زرد زرد، دماغش تیر کشیده