و دندانهایش بهم کلید شده بود.
قلاب گرفتند و از گوشههای سقف، کارتنک جمع کردند.
یکی دو نفر پیراهنهای خود را درآوردند و هرطور بود زخمهای سر و دوش او را بستند.
— این دیگر خیلی وحشیگری است... آخر رفیقکم تو دیگر چرا بچه شدی؟
این شاحسین بود. سر رحمان را به دامن گرفته بود و سنگین و پدرانه زمزمه میکرد. دیگران که همه از هر کوششی نومید شده بودند، به کار خود مشغول بودند. نه سربازها به تمام داد و فریادهای آنان جز با فحش و ته تفنگ جوابی میدادند و نه کسی میپذیرفت که رحمان را به بیمارستان منتقل کنند. تا شب، وقتی که آمدند و چراغها را روشن کردند، رحمان بیهوش بود.
حتی نور سرد و بیرمق تنها چراغ آنها نیز از نزدیک شدن با گوشههای نمور و خزه بستهٔ زندان فرار میکرد. صدای گریه سوسکها فضای تنگ آنجا را پر کرده بود. و سینهٔ کوفتهٔ رحمان تازه بحرکت میآمد. کم کم همه متوجه میشدند و چشمهای رحمان و دهان شاحسین را می پاییدند. شاحسین هنوز سر او را به دامان داشت و به سر و صورت کهنه پیچ شدهٔ رحمان خیره مینگریست و پدرانه زمزمه میکرد:
— آخر آدم به کی بگوید؟ ما هنوز آدمیم. اینها مگر ما را چه حساب میکنند. میدانم. خوب هم میدانم. من هم عاقبت بهتری از تو ندارم. اگر هم بگذارند بروم مریضخانه خیال میکنید چه چیزم را درمان میکنند؟ کاشکی این من بودم که به این روز میافتادم. خیالم راحت میشد. اما من کجا میتوانستم چک و چانهٔ سرکار ستوان را اینطور خورد کنم؟ بارک الله پسرم. ولی آخر نمیارزد آدم برای یک مشت...
اشک از چشمهای شاحسین آهسته آهسته میریخت. دیگران