حالا هم خیلی کارها مانده که باید بکنیم. خیلی کارها. گیرم من نباشم. گیرم یکی به زیرابیها اضافه بشود. شما که هستید. شما هم که نباشید دیگران که هستند. دنیا که آخر نشده...
صدای رحمان کم کم بصورت نالهٔ بیرمقی در میآمد و همان در هوای دهانش گم میشد. همه ساکت بودند:
— آره، دنیا که آخر نمیشود. آنها کارهای ما را خواهند کرد. مگر نیست؟ مهم اینست که آنها بدانند ما چه میخواستیم بکنیم. مهم اینست که بفهمند. شاید هم تا حالا فهمیده باشند. شاید هم خودشان چیز بهتری به فکرشان برسد. من که حتم دارم فهمیدهاند. من که حتم دارم چیز بهتری به فکرشان میرسد...
دیگر از درزهای مبهم دیوار نم کشیدهٔ زندان نیز صدایی برنمیخاست. همه خاموش بودند. چند نفر بی صدا اشک میریختند. عدهٔ بیشتری به جسد رحمان خیره شده بودند. شاحسین هنوز سر او را بر روی دامان خود داشت و با موهای از عرق خیس شدهٔ او بازی میکرد. و هوا کم کم مثل صورت مهتابی رنگ رحمان روشن میشد.