دستهایش رها شده و کرخ، در میان برفها فرورفته بود.
بازوهای چپ و راست او را از پایین و بالا، به پشت برده بودند و روی مهرههای پشتش، مچهای او را، چسبیده بهم، دستبند زده بودند. دستبندهای آهنی یخ کردهای که چون تیغههای مشتعل فولاد در گوشت و پوست فرو میرفت و فقط سوزاندنش دود نداشت.
کاش کت او را هم درمیآوردند تا بتواند شانهها و بازوهای خود را که از زور درد میترکید در معرض سوز بیحال کنندهٔ برف آرام کند. قفسهٔ سینهاش از اطراف کشیده میشد. انگار به هر یک از دندههایش وزنههای سنگینی از سرما و درد بسته بودند و از بالا و پایین به اطراف میکشیدند. روی استخوان وسط سینه، و زیر بازوهایش ورم کرده بود و از مالش با پارچهٔ زبر کتی که بتن داشت رنج میبرد. فقط پاهای کرخ شده از سرمایش آزاد بود و در آنها دردی حس نمیکرد پاهای برهنهاش که این شب چهارم بود که تا نصف شب در میان برف . لجوج بیابان اطراف سیاهرود، بدنبال مدفن یک کشتهٔ خیالی، به ژاندارمها، گوشههای گنگ و یکسان بیابان را نشان میداد.
کارها مطابق هرشب ترتیب خود را یافته بود. دونفر رفیق هم زندان او که بیل و کلنگ بدست داشتند برفها را به کناری زده بودند و زمین بکر و یخ زده را بزحمت میکندند. سه نفر از ژاندارکها در یک دایرهٔ تنگ، پیش فنگ کرده، پشت سرهم قدم میزدند و برفها را میکوبیدند و یکی دیگر بالای حفره ایستاده بود و نظارت میکرد. گاهگاه از دم کلنگ برقی میجست و در نور آنی و زودگذر آن، سرنیزهها وحشتناکتر میدرخشیدند.
همه میدانستند که کار بی نتیجهای میکنند. ولی تا در زیر خاکهای سرد این بیایان درندشت، مرداری نمیجستند ممکن نبود دستبند را از دستهای ایوزخانی باز کنند. اینطور قرار صادر شده بود.
حتی افسر نگهبان نیز که این عقوبت را برای ایوزخانی معین کرده بود، این مطلب را میدانست. مرداری و یا مدفنی در کار نبود. ولی در این روزهای آخر وسیلهٔ تازهتری برای تأدیب زندانیهایی که هنوز هم موقع شام از گوشه و کنار دورافتادهٔ زندان خود، بیکصدا سرود