برگه:AzRanjiKeMibarim.pdf/۶۱

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
اعتراف ۵۹
 

می‌خواندند و همه را بوحشت می‌انداختند، نیافته بودند. و ناچار هنوز یک کار خسته کننده و عادی شده را با عصبانیت تکرار می‌کردند.

در زندان، هر شب دو نفر داوطلب می‌شدند و بهمراه رفیق خود ایوزخانی، راه می‌افتادند و بیل و کلنگهایی را که فقط از سرمای بی حساب زیر برفها می‌توانستند خبری داشته باشند بدوش می‌کشیدند. و در نیمه‌های شب، خاک بیابانهای سفید پوش آن نواحی را زیر و رو می‌کردند.

این روز پنجم بود که به دستهای ایوزخانی دستبند زده بودند. دیگر هیچکس امید نداشت که برای او دست سالمی باقی مانده باشد. خود او هم می‌دانست. ولی این قفسهٔ سینهٔ او بود که داشت می‌ترکید و چیزی نمانده بود که از آن هم صرفنظر کنند.

شب اولی که ایوزخانی در دل تاریکی بیابان ایستاد و برفهای زیر پای خود را کوبید و با سر به ژاندارمها اشاره کرد، چشم دو نفر رفیق همراهش، در تاریکی شب، دریده شد. به سیاهی خیره شدند و به یکدیگر نگاه کردند. دستهایشان لرزید و در مقابل سرمایی که خشک می‌کرد، هردو از عرق خیس شدند. زیر لب بهم چیزی گفتند و در زیر ضربهٔ ژاندارمها، درست دو ساعت و نیم طول دادند. تا یک متر زمین را کندند. ژاندارمها هنوز امیدوار بودند. ولی دو بعد از نصف شب، پس از اینکه چهار ساعت در میان برف و سرما فحش دادند، و کتک زدند و زندانیها شش گلهٔ اطراف همانجا را کندند، با عصبانیتی که از زور نومیدی به درندگی کشیده بود، زندانیها را بخط کردند و به شهر برگشتند.

از آن پس این کار شبانه برای ژاندارمها عادی شده بود و هر شب دستهٔ جدیدی از آنها را باین امید به دنبال زندانیها می‌کردند. و این شب چهارم بود که باز در زیر سوز نیمه شب، ژاندارمها فحش می‌دادند؛ ایوزخانی در گوشه‌ای افتاده بود و روی برفی که زیر تنهٔ او فرو می‌رفت و گود می‌شد به خود می‌پیچید؛ و زندانیها از دم بیلهای خود دریچه‌های تازه‌ای از سرما، بروی تاریکی بیحیای شب می‌گشودند.

 

وقتی بگیر بگیر در شاهی تمام شد و ایوزخانی را از سرکرده‌ها