شناختند، میبایست به او هم دستبند میزدند و بعد استنطاقش میکردند. ولی او یک سروگردن از دیگران بلندتر بود و بآسانی نتوانستند مچهای دستش را از پشت بروی هم برسانند. طناب آوردند به مچهایش بستند. ژاندارمها بهم کمک کردند و، بزحمت، توانستند مچهای او را روی مهرهٔ پشتش بهم نزدیک کنند و ببندند.
رفقایش در ده قدمی — در اطاق دیگری — گوش بزنگ ایستاده بودند. دلگرمی و امید خود را فقط از درز در این اطاقی که در آن، جز جوابهای سربالا نمیشد شنید، بدست میآوردند. بیش از همه گوش بزنگ او بودند. ولی هیچکس تا وقتی که لاشهٔ خونآلود و درهم فرورفتهٔ او را برگرداندند و در گوشهای رها کردند، حتی حدس هم نزد که به سر او چهها آوردند. و وقتی هم بهوشش آوردند او فقط برای آنها تعریف کرد که چگونه فرمانده نظامی قسم خورده است که تا اعتراف نکند دستبندهایش را باز نکنند. دستبند از آنروز تا بحال به دستهای او بود.
آنروز وقتی تاریک شد، و چراغها را هم که روشن کردند، هنوز از ایوزخانی صدایی برنیامده بود. ولی دیگر داشت بیطاقت میشد. او را توی هیزمدانی انداخته بودند. تنها بود. رنگش سیاه شده بود و مغزش سخت میکوبید. صبح تا حالا روی هیزمهای ناصافی که میلغزیدند و از زیر پا در میرفتند قدم زده بود و دور اطاق را پیموده بود. اول میشمرد. ولی بعد حساب از دستش در رفت و نفهمید چند صد یا چند هزار بار... این مهم نبود، شانههایش داشت میترکید، بالاخره فکر خود را جمع کرد. تصمیم گرفت و رفت پشت در و با عصبانیت تمام با لگد، در را به کوبیدن گرفت. صدای پای یک ژاندارم در تاریکی دالان پیچید. در شعلهٔ یک چراغ بادی در را بروی او باز کردند و همراه چهار ژاندارم و دو نفر از رفقای همزندانیاش او را روانهٔ بیابان ساختند.
میرفت که اعتراف کند.
وقتی از بیابان برگشتند و او را در سلولش تنها انداختند و رفتند، دیگر نگذاشتند که رفقایش در باز کردن دکمههای شلوارش هم به او