برگه:AzRanjiKeMibarim.pdf/۷۴

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۷۲ از رنجی که می‌بریم
 

آرام آرام، ولی محکم و جسور قدم برمی‌داشت. برای کسانی که شنای خود را تمام کرده بودند و می‌رفتند، آب می‌برد و پایشان را می‌شست و اگر خیال نمی‌کردند که کارگر قهوه‌چی لب دریا است و چیزی به او می‌دادند می‌گرفت. سروگردن کسانی را که می‌خواستند پیش او عکس بگیرند صاف و مرتب می‌ساخت و منظره‌های بهتری را از دریا برای زمینهٔ عکس آنها انتخاب می‌کرد. حلقهٔ فیلم خانمهای ناشی و تازه‌کاری را که برای اولین بار — در کنار دریا — دوربین عکاسی بدوش انداخته بودند، برایشان جا می‌انداخت و دوربینشان را میزان می‌کرد و وقتی کاری نداشت، به سه پایهٔ دوربین خود تکیه می‌کرد. پشت به ساحل و رو به دریای بیکران می‌نشست و من دود سیگار او را که باد با خود به این سمت می‌آورد می‌دیدم.

مدتها او را پاییدم. ولی او از همه رو برمی‌گرداند. وقتی که با کسی کاری داشت. در قیافه‌اش دقیق نمی‌شد. یک نظر زودگذر می‌کرد و باز به کار خود می‌پرداخت گویا با هیچ کس آشنایی نداشت. ولی پیدا بود که دنبال چیزی و یا کسی گشت. در همان یک نظر در می‌یافت که مطلوب خود را جسته است یا نه. کرایه‌دارهای لب‌دریا که با مسافرهای یکساعته نیز گرم می‌گرفتند و قایقرانهای بابلی که در همان چند دقیقه که مسافری را از پای پل بابلسر تا کناره می‌آوردند داستانهایی از شجاعتهای هنگام طوفان خود نقل می‌کردند و یا از باج گزافی که از مزد روزانهٔ خود به شهردار باید بپردازند دردل می‌کردند هم او را نمی‌شناختند و با او گرم نمی‌گرفتند. فقط شاگرد قهوه‌چی کنار دریا توانست از او خبرهایی به من بدهد و من از همانجا بالاخره توانستم درک کنم که چرا لب و دهان او سوخته و دندانهایش سیاه شده. درست درک می‌کردم که تنها است. پیدا بود که در دنیای بیگانگان نفس می‌کشد. پیدا بود که بیرون از خودش و دورتر از دوربین عکاسی اسقاطش هیچکس را ندارد که کسادی روزهای غیرتعطیل کنار دریا را برایش بگوید و درد دل کند.

شاگرد قهوه‌چی گفته بود که او تازه از بندر پهلوی آمده و فقط چهار روز است که اینجا عکاسی می‌کند و نیز گفته بود که هنوز در پی او