برگه:AzRanjiKeMibarim.pdf/۷۵

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
روزهای خوش ۷۳
 

هستند و پاسبانی که مأمور لب‌دریا است او را هم می‌پاید.

کناردریا خلوت شده بود. از وسط دریا یک قایقران تصنیفی را می‌خواند و مفردات صدای او با هیاهوی امواج درهم می‌آمیخت و درست تشخیش داده نمی‌شد. آفتاب دم‌بدم سوزنده‌تر می‌شد. شنها داغ بود و کف پا را می‌سوزاند. یک گاو زرد خوشرنگ پوست هندوانه‌هایی را که با شن آمیخته شده بود پوزه می‌زد و با صدا می‌جوید و از مرغهای ماهیخوار و ماهیهای شیطان دیگر خبری نبود.

حوصله نداشتم که به شهر برگردم. بلند شدم و برای فرار از داغی شنهای کنار دریا با قدمهایی عجول خود را به عکاس لب‌دریا رساندم و پشت به دریا، در مقابل دهانهٔ دوربین او، بانتظار ایستادم. سوختگی کف پایم را شن مرطوب ساحل خیلی زود فروبرد. نمی‌خواستم حرفی زده باشم. او نگاهی به من کرد، ته سیگارش را بدور انداخت و بلند شد:

— آقا لابد می‌خواند عکس بندازند؟

— همچین.

هیچ تغییری در قیافه‌اش رخ نداد. انگار کسی در مقابل او نبود. مثل یک ماشین به کار خود مشغول شد. نه وحشتی و ترسی، و نه ملاطفتی و یا احساس ناراحتی و عذابی، در قیافه‌اش خوانده نمی‌شد. درست پیدا بود که حضور و غیاب من برایش یکسان بود. سه پایهٔ دوربین را جابجا ساخت. دهانهٔ آنرا مقابل نیمتنهٔ بالای من میزان کرد و در دوربین را گذاشت. شاسی را بیرون آورد و از میان آستین سیاه بلندی که در کنار دوربین آویزان بود دست خود را توی جعبه برد و دنبال کاغذ عکاسی مدتی گشت. شاسی را به جای خود گذاشت. دهانهٔ دوربین را برداشت. شماره داد و کار تمام شد. و من اکنون وسیله‌ای پیدا کرده بودم که سر حرف را با او باز کنم و تا عکسم آماده شود، رفتم که در بوفهٔ لب دریا چیزی بخورم.

یک سایبان موقتی حصیری، چند صندلی راحتی چرک گرفته در زیر آن، و در گوشه‌ای یک میز دراز و بلند که روی آن یک بشقاب گوجه فرنگی و چندتا نان سفید بریده شده گذاشته بودند، و یک قفسه با آشامیدنیهای گوناگون، عبارت بود از بوفهٔ کنار دریا.