برگه:AzRanjiKeMibarim.pdf/۷۶

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۷۴ از رنجی که می‌بریم
 

رقص آن خانوادهٔ خوشحال هنوز ادامه داشت. صفحه به ته رسیده بود و گرامافون خرخر می‌کرد. یک عاقل زن، دو دختر، یک پسر بعقل رسیده و چند جوانک دیگر با هم می‌رقصیدند. و کسی به فکر این نبود که صفحه را عوض کند. خدمتگزار بوفه روی چهارپایهٔ خود نشسته بود و آب دهانش را فرومی‌داد.

ناهارم را گفتم روی میزی در گوشهٔ دیگر سایبان چید و همچنانکه لقمه را می‌جویدم چشمم از آبی سیر دریا بر گرفته نمی‌شد. نسیمی که از روی آبهای دور می‌وزید نه بوی سرداری را با خود می‌آورد نه از فراز غم و اندوهی، و یا کینه و حسدی می‌گذشت. فقط باد خنک و شور دریا بود. و از بیخبریهای آن دورها و از آب زلالی که سینهٔ خود را بی هیچ بخلی زیر اشعهٔ گرم خورشید باز کرده است، خبر می‌آورد. ولی انگار در میان شوری و بی‌بویی همین نسیم نیز، بوی یک دهان سوخته از جوهر گوگرد، و بوی کرم خوردگی دندانهایی که حتماً چند ساعتی بروی هم کلید شده بوده‌اند، به مشام می‌رسید.

میلی به غذا نداشتم. حواسم پیش عکاس لب‌دریا بود. مثل اینکه کارش تمام شده بود و عکسهای مرا لای دستمال بزرگی که داشت می‌پیچید تا خشک شود. جلو رفتم. عکسهای بدی نشده بود. ولی من به آنها توجهی نداشتم. بیشتر از آنها خود عکاس برای من جالب توجه بود. ته چشمهای او می‌خواندم که مطلوب خود را یافته. می‌خواندم که نزدیک است دلش از غم و درد آب شود و بصورت اشک بیرون بریزد. دست و پا می‌کرد که وسیله‌ای بجوید و سر صحبت را باز کند. بار اول که به او برخوردم و لب و دهان سوخته‌اش به وحشتم انداخت چنین نبود. آن دفعه انگار از همهٔ کنجکاویها می‌گریخت. من فرصت را غنیمت دانستم و گفتم:

— عکسهای بدی نشده، متشکرم، یادگار خوبیه. کاغذ خوبی هم داره. از کجا می‌خرید؟

— پهلوی که بودم دوسه بسته خریده‌م. اینجا که کسی عکس نمیندازه. تا یه هفتهٔ دیگه هم مشتریهامو جواب میده.

— شاگرد قهوه‌چی هم می‌گفت که پهلوی بودید. لابد اونجام