برگه:AzRanjiKeMibarim.pdf/۷۷

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
روزهای خوش۷۵
 

عکاسی می‌کردید. راستی چرا جواب آن مردک را ندادید؟

— کدوم مردک؟

— اون که پرسید چرا تو دهنتون جوهر گوگرد گردوندید. راستی اینطوره؟

— نه. چه میدونم. آدم چه میدونه با کی طرفه. مردم همین بلدند دلسوزی کنند. اگه آدم بخواد صبح تا شام جواب مردمو بده که کار پیش نمیره. خیلیها رو هم دیدم که این دو سه روزه از من فرار می‌کردند. راستی لب و دهنم خیلی بدنما است؟...

می‌خواست زودتر وارد مطلب شود. عجله داشت. عقدهٔ دلش داشت باز می‌شد. من حولهٔ کوچکم را بدوش انداختم، دستش را گرفتم و نشستیم. رو به دریا و پشت به ساحل، چشم به آن دورها دوخته و گفتم:

— نه. چرا بدنما باشه. فقط صبح تا حالا حواس منو پرت کرده. شاید خیال کنید منم مفتشی چیزی هستم. اما بالاخره هرکی یه خورده فکر کنه میتونه بفهمه شما رو چیزخور کرده‌ند یا خودتون سمی، چیزی، خورده‌اید. نمیخوام بگم دلم به حالتون میسوزه. اما حواسم صبح تاحالا پرته...

و باینطریق با هم گرم گرفتیم. کسی در آن اطراف نبود. تا عصر که دوباره مردم رو به دریا بیاورند و سرو صدایی راه بیفتد، سه چهار ساعتی وقت داشتیم. در همان دقایق اول یکدیگر را شناختیم و او پذیرفت که داستان این چندماههٔ خود را برای من نقل کند.

دریا ساکت می‌شد. او شروع کرده بود. سنگینی غمی که از دل او برمی‌خاست و در آسمان روشن و درخشان بعداز ظهر دریا پخش می‌شد، باد‌های عجول کناره‌ای را مهار می‌زد و به دریا درس سکوت و وقار می‌داد. او سیگار خود را دود می‌کرد، چشم به آن دورها دوخته بود و برای من تعریف می‌کرد:

— ما بالاخره تصمیم گرفتیم خودمونو راحت کنیم. دیگه چیکار میتونستم بکنیم؟ من دیگه از این دنیا چی می‌خواستم؟ زنم هنوز از خدا می‌ترسید: آیا من راضیش کردم. میون من و زنم هیچ‌چی مخفی نیست. هیچ وقتم نبوده. اونم همه چیزو میدونست. میدونست که من