فراز جنگلها میگذرد و در تاریکی مهآلود ته دره گم میشود. در پای سیم نقاله جادهای بطرف تونلهای معدن و خانههای کارگران میرود؛ جادهای که در زیر درختهای جنگل مخفی میشود و باز بیرون میآید.
دره در انتهای خود تقسیم میشود و از چندسوی دیگر در سینهٔ کوه فرو میرود. در روی دامنهٔ این درهها است که خانههای کارگران، متفرق یا پهلوی هم، جدا جدا و یا دسته دسته، از لای درختها پیداست. و روی پیشانی تپهای که مقابل درهٔ اصلی قرار گرفته است، در یک محوطهٔ وسیع و بیدرخت، عمارت «۹ دستگاه»، ساختمان اصلی معدن زیراب، توجه را به خود جلب میکند.
سیم نقاله در امتداد همهٔ این درهها و از فراز درختهای سرکش آن، همچون ماری که بسوی طعمهٔ خود خیز برداشته باشد، میدود و در ساعتهای کار، صدای خراش دار واگونهای کوچک پر از زغال، که همچون یک عنکبوت سمج، خود را به این تارهای آهنین چسباندهاند و روی آن میلغزند و سرازیر میشوند، هوای دره را پر کرده است.
رئیس معدن هم دست از کار کشید. لباس کار خود را در آورد؛ پالتو را بدوش افکند و بطرف خانهٔ خود سرازیر شد. خانهٔ او طرف مقابل دره، کمی بالاتر از نقطهای که اطاق کارش قرارداشت، واقع شده بود. و او تا خود را به آنجا برساند درست نیم ساعت طول میکشید. به سینه کش مقابل دره که رسید هنوز چند قدمی بالا نرفته بود که صدای یک رگبار مسلسل در دره طنین انداخت؛ و او متوحش شد و در میان اضطرابی که یکباره سراپای او را گرفت، ایستاد. اطراف خود را نگاه کرد ولی از آن ته دره جایی پیدا نبود. سربالایی دره را بسرعت دوید و نفس نفس زنان خود را به تلفن اطاق خود رساند. بهداری سعدن را که روی دامنهٔ دیگر دره، مقابل عمارت ۹ دستگاه قرار داشت، گرفت و با عجله و وحشت پرسید:
—الو... الو... این چی بود؟ .... کی با خودش مسلسل تو معدن آورده؟... ها؟!...
و از تعجب خشکش زد. گوشی از دستش رها شد. و در فکر فرو رفت. یک صدای ناشناس، خیلی کوتاه و مختصر به او جواب داده