باشه. این پدر سگ که نشونی همهشون را میبرد میداد دیگه ما رو از نون خوردن هم انداخته بود. دیگه نمیشد صبر کرد. دیگه همهش بایست به فکر این شکم بیصاحاب مونده باشم. این پسره هم که رفته بود و خبری ازش نبود. من حتم داشتم کشته شده. اما مادرش نمیدونست. چه فرق میکرد. اونم میدونست که دیگه پسرشو نمیتونه ببینه. همین کافی بود که زندگی رو به من حروم کنه. اما کدوم زندگی. زندگی سگ بهتر از ما بود. من چطور میتونستم مثل سگ کتک خورده صبح تا شام منتظر یک سلام علیک باشم؟ منتظر این باشم که غیر از اون آژانه کس دیگهای بسراغ من بیاد؟ من چطور میتونستم همهش فکر یه لقمه نون روزم باشم. عادت نکرده بودم. همیشه برای خودم دکونی داشتم. تو دهات هم که بودیم کی میگذاشت یک شاهی از جیبم خرج کنم. چه روزهای خوبی بود. دیگه ممکنه تکرار بشه؟ مگه تو خواب ببینمش. تو خوابم نمیشه دید. مگه بمیرم و راحت شم. اینجام ول کنم نیستند. مگه من چه کردهام؟ چرا عکس دستهجمعی دهاتیها رو فروختم؟ همین؟ من همهٔ این مازندرونو گشتهم. تا اونطرف زنجونم رفتهم و عکس گرفتهم. خوب اینکه گناه نیست. گناه هم باشه چرا راحتم نمیکنند؟ چرا حبسم نمیکنند؟ میمردم بهتر بود. دیگه نمیشه هم مرد. سوبلمه هم دیگه ما رو نمیکشه. نکشت دیگه. اگه همونقدر تریاک خورده بودیم حتماً راحتمون کرده بود. نمیدونم چی بهمون داده بود...
مرتب حرف میزد. هر جملهٔ خود را تمام نکرده ول میکرد و به جملهٔ دیگر میپرداخت. خیلی حرفهای دیگر زد که من یادم رفت. خیلی حرفها زد. و ما تا وقتی که خورشید در دریا افتاد و کم کم خاموش شد با هم بودیم.
سنگینی غمی که از دل او برمیخاست و روشنایی غروب کنندهٔ خورشید را دنبال میکرد، بادهای عجول کنارهای را مهار میزد و به دریا درس سکوت و وقار میداد. و نسیمی که از روی آبهای دور میوزید انگار در میان شوری و بی بویی خود، بوی یک دهان سوخته از جوهر گوگرد را بهمراه میآورد.