و هم درینسال راهآهن حجاز خیلی پیشرفت کرده آلمانیها
خود را بهواخواهی عالم اسلام معرفی نمودند و تکلگاری عباس
گنجهای در «یوزباشی چای» شکسته عباس چوب را برداشته بجان
مسافر خود حاج محمدآقای تاجر افتاده تا میخورد زد. حاجی
آقا پرسید آخر بیانصاف چرا میزنی گفت محض اینکه اگر مسافر
من پاک باشد تکل گاری من چرا میشکند ( آخر بیچاره حاجی با
اینکه از خودش مطمئن بود در رودبار بحمام رفته مراسم غسل را بجا
آورد ).
و هم درین سال یکنفر شاگرد آشپز قونسولگری اسلامبول
که بعدها نفتفروشی میکرد و چنددفعه ورشکست شده باسلامبول
رفته باز بتهران آمده باز باسلامبول مراجعت کرده باز بطهران
برگشته و باز باسلامبول رجوع کرده آخرش از تبریز سر درآورد
(اما نفهمیدم بعد چطور شد ).
و هم در اواخر همین سال میرزا آقای اصفهانی از تبریز
انتخاب شده یا نشده ( بعضی از تبریزیها که میگویند نشده )
مصمم شد که اگر آقاسیدحسن تقیزاده بجای نطق در مجلس قرآن
هم بخواند تکذیب کند ( بزرگان گفتهاند خالف تشهر، ازینراه
نشد از آنراه ).
و هم درین سال یکروز ناصرالملک خیلی برای همشاگردی خودش «لارد کرزن» فرمانفرمای هند دلش تنک شده بدولت گفت مرخص کنید بروم لارد کرزن را ببینم . دولت هیچی نگفت . باز ناصرالملک گفت اگر مرخص کنید میروم برمیگردم . باز دولت هیچی نگفت . باز ناصرالملک گفت والله خیلی دلم براش تنک شده دولت باز هیچی نگفت . ناصرالملک نوک ناخن شستش را بسرانگشت