زن حاجی غشغش میخندید و میگفت : «عیب نداره رقیه، حاجی
هم برادر دنیا و آخرت توست» حاجی ملاعباس دو تا نانی را که
روی بازوی راستش انداخته با یک تکه حلواردهای که توی کاغذ
آبی بدست چپش گرفته بود بضعیفه داده هردو وارد اطاق شدند
در حالتی که چشمای حاجی ملاعباس هنوز معطوف بطرف اطاق رقیه
بود[۱]
این حاجی ملاعباس از خوشنشینهای «کند» است ، تا سال مشمشه آخری با پدر خدابیامرزش چارواداری میکرد، یعنی دوراز رو با همان چند تا الاغی که داشتند با همان کرایهکشی دهاتیها امرشان میگذشت ، وقتی که پدرش بمرض مشمشه مرد واقعاً آشیانه اینها هم بر هم خورد، خرهاش را فروخت آمد بطهران کاسبی کند، چند روزی در طهران الک اسلامبولی و آتش سرخکن و بند زیر جامه میفروخت و شبها میآمد در مسجد مدرسه یونس خان میخوابید ، کاسبیش هم در طهران درست نچرید یعنی خرج گزاف طهران خودش کمی شکم بآبزن بود ، مثلا هفتهای یکروز هر طور که شده بود باید چلوکباب بخورد روزهای دیگر هم دو تا سنگک و یک دیزی یکعباسی درست نمیدیدش. عاقبت یکروز جمعه بعد از ظهری آمد توی آفتاب رویه مدرسه چرتی بزند، آنجا بعضی چیزهای ندیده دید که بپارهای خیالات افتاد، ازین جهت رفت پیش یکی ازین آخوندها از آخوند زیرپاکشی کرد که این زنی که اینجا آمده بود عیال شما بود ؟ آخوند گفت مؤمن ما عیال میخواهیم چکنیم اینهمه زن توی طهران ریخته دیگر عیال برای چه مان است ، عباس دیگر آنچه باید بفهمد فهمید و حالا
- ↑ قسمت دوم بعنوان «چرند و پرند» شماره ۲۸ چاپ شده است.