بگیری. مگر نشنیده ای که شاعر میگوید صلاح مملکت خویش خسروان دانند. از این گذشته تو چرا باید حق نمک را فراموش کنی و خدمتهای دکتر میرزا رضاخان پرنس ارفعالدوله را از نظرت محو نمایی. مگر مواد قرارداد قرض ایران را از روس نخواندهای؟ مگر غریب نوازیها و مهماندوستیهای او را مسبوق نیستی؟ مگر روزنامههای خارجه را نمیبینی که هر روز پرنس بیچاره از کوتاهی اسم خودش گله میکند. اگر من جای تو باشم این لقب را میدهم بپرنس و دعوا را کوتاه میکنم و بعد از این هم ایشان را اینطور خطاب مینمایم: سفیر کبیر افیالتس پرنس صلح دکتر امیر نویان میرزا رضا خان ارفع الدوله دانش.
***
از شمارهٔ ۵:
اگر چه درد سر میدهم، اما چه میتوان کرد نشخوار آدمیزاد حرف است. آدم حرف هم که نزند دلش میپوسد. ما یک رفیق داریم اسمش دمدمی است. این دمدمی حالا بیشتر از یکسال بود که موی دماغ ما شده بود که کبلائی تو که هم ازین روزنامه نویسها پیرتری هم دنیا دیدهتری هم تجربهات زیادتر است الحمدالله بهندوستان هم که رفتهای پس چرا یک روزنامه نمینویسی. میگفتم عزیزم دمدمی اولا همین تو که الان با من ادعای دوستی میکنی آنوقت دشمن من خواهی شد. ثانیاً از اینها گذشته حالا آمدیم روزنامه بنویسیم بگو ببینیم چه بنویسیم. یک قدری سرش را پائین میانداخت بعد از مدتی فکر سرش را بلند کرده میگفت چه میدانم از همین حرفها که دیگران مینویسند معایب بزرگان را بنویس. بملت دوست و دشمنش را بشناسان. میگفتم عزیزم والله بالله اینجا ایران است در اینجا این