کارها عاقبت ندارد. میگفت پس یقین تو هم مستبد هستی پس حکماً تو هم بله.... وقتی این حرف را میشنیدم میماندم معطل برای اینکه میفهمیدم همین یک کلمهٔ تو هم بله.... چقدر آب بر میدارد.
باری چه دردسر بدهم آن قدر گفت گفت گفت تا ما را باین کار واداشت. حالا که می بیند آن روی کار بالاست و دست و پایش را گم کرده تمام آن حرفها یادش رفته.
تا یک فراش قرمزپوش میبیند دلش میطپد. تا بیک ژاندارم چشمش میافتد رنگش میپرد، هی میگوید امان از همنشین بد آخر منهم به آتش تو خواهم سوخت. میگویم عزیزم منکه یک دخو بیشتر نبودم چهارتا باغستان داشتم باغبانها آبیاری میکردند انگورش را بشهر میبردند کشمش را میخشکاندند فیالحقیقه من در کنچ باغستان افتاده بودم توی ناز و نعمت همانطور که شاعر علیه الرحمه گفته:
نه بیل میزدم نه پایه | انگور میخوردم در سایه |
در واقع تو این کار را روی دست من گذاشتی بقول طهرانیها تو مرا رو بند کردی. تو دست مرا توی حنا گذاشتی حالا دیگر تو چرا شماتت میکنی میگوید:
نه، نه، رشد زیادی مایهٔ جوان مرگی است. میبینم راستی راستی هم که دمدمی است.
خوب عزیزم دمدمی بگو ببینم تا حالا من چه گفتهام که تو را آن قدر ترس برداشته است میگوید قباحت دارد. مردم که مغز خر نخوردهاند. تا تو بگویی «ف» من میفهمم فرحزاد است. این پیکره که تو گرفتهای معلوم است آخرش چهها خواهی نوشت.
تو بلکه فردا دلت خواست بنویسی پارتیهای بزرگان ما از روی