بوسیده که بیا برو شاه عبدالعظیم. سید گفته که من از اول انقلابات از خانه بیرون نیامدهام محض اینکه در این آخر عمر اعانات بظالم نکرده باشم یک فراموش خانه درست کردهاند. مردم را میبرند آنجا برای اینکه هم قسم بشوند که همهٔ وزیرها باید از نوکرهای شخصی وزیر داخله باشد. باری چه دردسر بدهم اینقدر از این دروغها می گفت. مثل اینکه خانه خراب شده این دو ساعت که در میدان قاپوق و کاه فروشها در دکان علافی بارش را میفروخته آن مردکهٔ توتونبر، آن جنگیر، ساعد... منشور... نظام... دلّال، آن چند نفر سید آخوند، آن چند نفر فکلیها، و هرچه راپورتچی در شهر بوده پیش او آمدهاند و همه اسرار مگو را باو گفتهاند. باری مطلب از دست نرود.
صحبت در اینجا بود که آدم تا شهر نیاید چشم و گوشش بسته است. بله مطلب اینجا بود.
چند سال پیش که همین او یارقلی آمده بود شهر برای عروسی پسرش اسباب بخرد. شب پای تنور می گفت در شهر معروف شده که در تبریز یک حاجی محمدتقی آقای صراف هست، که چل صد هزار کرور پول دارد، پانصد تا بیست تا گلهٔ هزارتایی دارد، ده تا پنجاه تا ده شش دانگ دارد، سک دارد، گربه دارد، مادیان دارد، شتر دارد، قاطر دارد، فلان دارد، بهمان دارد، ما میماندیم تعجب که چطور میشود آدم حاجی، کاسب خداشناس، این قدر پول داشته باشد. برای اینکه معلوم است که این همه مال از راه حلال که جمع نمیشود. لابد باید «لکه دیزهٔ» حاجی عباس را آدم بزور تصرف کرده باشد. مال فلان یتیم را، فلان صغیر را، فلان بیوه را بضرب چماق گرفته باشد. آن وقت می گفت نه.
میگویند میان این حاجی محمدتقی آقا با حکومت تبریز