صبح و شام سنک بدرشکهها میپرزانند، تیغ بیادبی میشود گلاب بروتان زیردم خرها میگذارند. سنک روی خط واگون میچینند خاک بسر راهگذر میپاچند.
حسن من توی خانه وردلم افتاده. هرچه دوا و درمان از دستم آمده کردم. روز بروز بدتر میشود که بهتر نمیشود. میگویند ببر پیش این دکتر مکترها من میگم مرده شور خودشان را ببرد با دواهاشان این گرت مرتها چه میدانم چه خاک و خلی است که ببچم بدهم. من این چیزها را بلد نیستم من بچم را از تو میخواهم. امروز اینجا فردا قیامت. خدا کور و کچلهای تو را هم از چشم بد محافظت کند. خدا یکیت را هزارتا کند. الهی این سر پیری داغشان را نبینی. دعا دوا هرچه میدانی. باید بچم را دو روزه چاق کنی. اگرچه دست و بالها تنک است اما کله قند تو را کور میشوم روی چشمم میگذارم میآرم. خدا شما پیرمردها را از ما نگیرد.
جواب مکتوب
علیا مکرمهٔ محترمه اسیر الجوال خانم. اولا از مثل شما خانم کلانتر و کدبانو بعیدست که چرا با اینکه اولادتان نمیماند اسمش را مشهدی ماشاءالله و میرزا ماندگار نمیگذارید. ثانیاً همان روز اول که چشم بچه اینطور شد چرا پخش نکردی که پس برود.
حالا گذشتهها گذشته است.
من ته دلم روشن است انشاءالله چشم زخم نیست همان از گرما و آفتاب اینطور شده. امشب پیش از هر کاریکقدری دود عنبر نصارا بده ببین چطور میشود. اگر خوب شد که خوب شد. اگر نشد فردا یک کمی سرخاب پنبهای یا نخی، یک خرده شیر دختر، یک کمی هم بیادبی میشود پشکل ماچلاغ توی گوش ماهی بجوشان بریز توی چشمش.