بگوید حالا آدم توی کالسکه چه میبیند؟ ده بگویید ببینم توی کالسکه چی میبیند؟ هیچکس نگفت؟
حالا من خودم میگویم، یک دفعه آدم چشمش میافتد بیک گربهٔ براق با زنجیر و قلادهٔ مرصع، لباسش فاخر، غرق جواهر، جواهرهای ... کیان از سر و دمش آویزان، هو .. حق ... جانش بیبلا ... دشمنش فنا ... هو هو هو حق ... قضا بلا دور ..
حالا مردم خواهند گفت یقین دیگر چنتهٔ دخو خالی شده و از ناچاری این چیزها را از خودش اختراع میکند! نه، قسم بحوزهٔ درس آقا شیخ ابوالقاسم، قسم بدرد دین آقا سید علی آقا، قسم بمشروطه طلبی قوامالملک و امیر بهادر، قسم بدولت خواهی پرنس ارفعالدوله، قسم بحقیقتگویی و بیغرضی جریدهٔ فریدهٔ ندای وطن، قسم بسوسیالیست بودن شاهزادهٔ نصرةالدوله، قسم بفقر عفیف حضرت والا ظلالسلطان، قسم بحسن نیات انجمن فتوت، لال از دنیا برم، مرک چهار تا فرزندام که بیشتر اهل طهران درک زمان مرحوم مبرور ببری خان را کردهاند و همه آن ملاطفتها، آن کارچاق کنیها، آن رعیت نوازیها، آن قدرت و اعتبار و بزرگی و اقتدار را بنظر دارند.
از خود همین آقایان ارباب حقوق بپرسید، برسید، ببینید آیا بیشتر از حقوقی که تحصیل کردهاید و امروز «کمیسیون» مالیه کتابچههای آنرا جلو خودش گذاشته قلم در دست گرفته نه از خدا شرم و نه از پیغمبر آزرم هی مثل رنککارهای عمارت مسعودیه از بالای صفحه تا پایین صفحه را سیاه میکند از صدقهٔ سر مراحم ذرهپرورانهٔ همین ببری خان و جانشینهای او بود. با نبود! و آیا غالب حکام ولایات برای کارچاقی خودشان بایستی خدمت بیریخان برسند یا خیر؟