منکر بودم و میدانستم همین اوضاع ده بیست روز ایران بقدر یک سال برای شما مطلب تهیه کرد، گفتم بیخیال باش هرچه میخواهند بگویند خوبست آقای تازه رسیده هم قدری از صحبتهای خود بنده را مستفید فرمایند. مگر چشم ما شورست، یا لیاقت فرمایشاتشان را نداریم. رو بآقا کرده و عرض نمود چون حضرات درین مدت در بهارستان بودند و از هیچ جای دنیا خبر ندارند خیلی بجاست اگر اطلاعات خودتانرا براشان بفرمایید.
جواب دادند: این روزها شر از در و دیوار برای آدم بدبخت میبارد منهم که بخت و طالع درستی ندارم میترسم یک حرفی بزنم و باسم من درز کند و مأمورینی که بتازگی برای کشتن اشخاص معین شدهاند کارم را تمام کنند و پیش دست پدر مرحومم روانهام نمایند، مگر سرم را داغ کردهاند یا بنگ کشیدهام. مگر از جانم گذشتهام، مگر احمقم، میخواهی مرا هم بکشتن بدهی، آیا چند شب قبل نبود که با غداره دو تا کلاه نمدی و یک سیدی که خودت او را میشناسی سر بهاء الواعظین را شکافتند و کم مانده بود بمیرد؟! میخواهی شکم مرا هم مثل شکم فریدون زردشتی شب بیایند پاره کنند و این سرسیاه زمستان بچها مرا یتیم و بیکس نمایند؟! آیا من از ناصرالملک وزیر الوزرای ایران متشخصترم؟ که شب دوشنبه دهم ذیقعده در گلستان در اطاق تاریک حبسش کردند! و اگر محض حفظ شرف نشان گردن بند انگلیس «چرچیل» بدادش نرسیده بود تا بحال هفت تا کفن پوسانده بود؟! آیا من محترمتر از مشیرالدولهٔ وزیر امور خارجهام که شب با نردبان بخانهاش رفتند! و اگر سربازهای دم در بیدار نبودند خدا میدانست باو چه میکردند؟! من سربازدارم، من سوار دارم که شبها در خانهام کشیک بکشند، من خودمم و همین دو تا گوشام، میخواهی منهم شب در خانهام نمانم