برگه:CharandVaParand.pdf/۷۵

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
علی‌اکبر دهخدا

نزده‌اند.

همه این مطالبی را که گفتم اینها می‌دانند ولی دو مطلب را نمیدانند آنرا هم میگویم. یکیش این است که همان روزهای اول توپخانه «بقال اوغلی» معروف را دیدم که با غدارهٔ لخت هر کس را میشناخت که مشروطه‌خواه است عقب میکرد و کم‌مانده بود که یکی دو نفر را زخم بزند. دیگر اینکه یکروز از همان‌روزها دیدم یکدسته از داشهای توپخانه از خیابان ناصری بر میگردند و «اکبر بلند»، آقاسید باقر روضه‌خوان را مثل یک بچه کوچولو روی دوشش سوار کرده و با پسرها و قوم خویش‌هاش آمدند زیر چادرها، یواشکی از پسرش پرسیدم رنده این چه بازی است گفت والله بالله ما تقصیر نداریم میخواستیم برویم بمجلس در بازار بر خوردیم بحضرات بزور خواستند ما را بتوپخانه بیاورند پدرم هر چه التماس کرد ول نکردند آخر گفت من ناخوشم راه نمیتوانم برم الاغ یکنفر حاجی را بزور گرفتند و او را سوار کردند و صاحب خر عقب سر فریاد میکرد خرم را بدهید پدرم پیاده شد بعد اکبر بلند او را بدوش خود سوار کرد، چون در تعزیه همین اکبر تو پوست شیر میرود داشها آنروز آقاسیدباقر را ملقب به «شیرسوار» کردند.

این حرفهایی را که زدم همه اینها را شنیده بودند مگر همین دو مطلب آخر را و چون هنوز مرا نشناخته‌اند و درجهٔ علم و اطلاع مرا نمیدانند لازمست که مدتی باهم آمد و شد کنیم تا بدانند که من آدم بی‌سروپایی نیستم، حالا که سرشان را درد آوردم اگر وقت دارند چند دقیقهٔ دیگر هم صحبت کنیم و مرخص شویم. گفتم بفرمایید. گفت این روزها از چند نفر که سنک هواخواهی ایرانرا بسینه میزنند و خود را طرفدار ملت میدانند می‌شنوم می‌گویند میخواهیم صلح کنیم. می‌گویم آقایان این حرف غلط است، مگر

۷۳