این برگ همسنجی شدهاست.
صحنهٔ دهم
کتابخانهٔ فاستوس
فاستوس با دانشجویان
فاستوس - آها، آقایان چه میخواستید؟
دانشجوی اول - شما را چه میشود؟
فاستوس - ای دوست دیرین که روزگاری با من بسر میبردی اگر همان زندگی با ترا دنبال میکردم حالا زندگی آرامی داشتم ولی حالا باید تا جهان جهان است فنا شوم (با وحشت) نگاه کن، آمد دارد میاید!
دانشجوی اول - فاستوس چه میگوید؟ کی آمد؟
دانشجوی سوم - بنظرم از بس تنها مانده مریض شده باشد.
دانشجوی اول - اگر اینطور باشد برویم طبیبی بیاوریم که علاجش کند. این امتلائی بیش نیست. نترسید، چیزی نیست.
فاستوس - این امتلاء امتلای روح از گناه است که جسم و جان مرا رنجور ساخته.