این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۱۱۲
مثنوی معنوی
۲۲۶۰ | مر عرب را فخر غزوست و عطا | در عرب تو همچو اندر خط خطا | ||||
چه غزا ما بیغزا خود کشتهایم | ما بشمشیر عدم سر گشتهایم | |||||
چه عطا ما بر گدایی میتنیم | مر مگس را در هوا رگ میزنیم | |||||
گر کسی مهمان رسد گر من منم | شب بخسپد قصد دلق او کنم |
مغرور شدن مریدان محتاج بمدعیان مزور و ایشانرا شیخ و محتشم و واصل پنداشتن و نقل را از نقد فرق نادانستن و بربسته را از بررسته
بهر این گفتند دانایان بفن | میهمان محسنان باید شدن | |||||
۲۲۶۵ | تو مرید و میهمان آن کسی | کو رباید حاصلت را از خسی | ||||
نیست چیره چون ترا چیره کند | نور ندهد مر ترا تیره کند | |||||
چون ورا نوری نبود اندر قران | نور کی یابند از وی دیگران | |||||
همچو اعمش کو کند داروی چشم | چه کشد در چشمها الا که پشم | |||||
حال ما اینست در فقر و عنا | هیچ مهمانی مبا مغرور ما | |||||
۲۲۷۰ | قحط ده سال ار ندیدی در صور | چشمها بگشا و اندر ما نگر | ||||
ظاهر ما چون درون مدعی | در دلش ظلمت زبانش شعشعی | |||||
از خدا بویی نه او را نی اثر | دعویش افزون ز شیث و بوالبشر | |||||
دیو ننموده ورا هم نقش خویش | او همی گوید ز ابدالیم و بیش | |||||
حرف درویشان بدزدیده بسی | تا گمان آید که هست او خود کسی | |||||
۲۲۷۵ | خرده گیرد در سخن بر بایزید | ننگ دارد از وجود او یزید | ||||
بینوا از نان و خوان آسمان | پیش او ننداخت حق یک استخوان | |||||
او ندا کرده که خوان بنهادهام | نایب حقم خلیفهزادهام | |||||
الصلا سادهدلان پیچ پیچ | تا خورید از خوان جودم سیر هیچ |