جنگهای خیابانی) به صف بستن و صف کشیدن و متّحدالشکل بودن عادت میکنیم، تا ماشین که رسید کارمان لنگ نماند، یعنی ماشین لنگ نماند؛ و این نجیبانهترین توضیحی است که من از واقعیّت روزگارمان میدهم. در غرب از ماشین و تکنولوژی به «رژیمانتاسیون» و حزب و سربازخانه و جنگ رسیدند و ما اینجا درست برعکس. از سربازخانه و تمرین جنگهای خیابانی به صف بستن، بعد به حزبی بودن و شدن و بعد به خدمتکاری ماشین میرسیم؛ یعنی میخواهیم برسیم. سر بسته بگویم و بگذرم.
نکتهی دیگر از مشکلات ممالک و اجتماعات غربی، اینکه غرب در اوان برخورد استعماری خود با شرق و آسیا و افریقا و امریکای جنوبی، وضع و موقعیّتی دیگر داشت و امروز وضعی دیگر. مرد غربی قرن نوزدهمی که به دنبال اوّلین مصنوعات ماشینی به این سوی عالم میآمد، فعّال مایشاء بود وردست خان و امیر و حاکم بود؛ مشیر و مشار بود. سفارشات خانهاش به طرفداران مشروطه پناه میداد در تهران؛ و بیرقش بر بام هر خانهای که در «شیراز» افراشته میشد، آن خانه «بست» بود و در امان؛ در بلوای قوام و قشقاییها؛ امّا حالا که حتّی مرد بدوی کنگویی، از ملّی شدن نفت و کانال سوئز و کمپانیهای شکر کوبا، درسها آموخته و دیگر یاد گرفته است که خارجی را در هر لباس بشناسد و نه چندان به مهمان نوازی بدرقه کند، حالا دیگر مرد غربی، پوست عوض کرده است، شکلک تازهای بر صورت گذاشته تا شناخته نشود. اگر مرد غربی به شرق و آسیا آمده – در آن اوایل امر، ارباب بود یا «صاحب» و زنش «مم صاحب» – امروز مستشار است و مشاور است و وابستهی