یونسکو است. و گر چه به همان مأموریتها آمده است، یا شبیه آنها؛ امّا به هر صورت، لباس مقبولتری پوشیده و دیگر کلاه آفتابی مستعمراتی (کولونیال) به سر نمیگذارد و حفظ ظاهر میکند... امّا خود ما شرقیها و آسیاییها هنوز به این نکته پی نبردهایم که مرد غربی فهمیده است که در نیمهی دوم قرن بیستم، دیگر نمیتوان دویست سال به عقب برگشت. ما هنوز نفهمیدهایم که آن مولوی قرن نوزدهمی، همان دیگ به سر بود که پیش از این دیدیم. گذشته از اینها غربی مستعمره طلب، در کاروان خود گاه گداری «گوگن» نقّاش را هم داشته است، یا «ژوزف کنراد» نویسنده را، یا «ژرار دونروال» و «پیرلوییس» را؛ و در همین اواخر «آندره ژید» را و «آلبر کامو» را... اینها هر کدام دلی به گوشهای از زیباییها و بکارتهای شرق بستند و در بندی ماندند که اساس ملاکهای قضاوت غربی را در زندگی و هنر و سیاست لرزاند. «گوگن» عصارهی آفتاب و رنگ را در تابلوهای خود به فرنگ برد و چنان تکانی به نقّاشی تیره و تار «فلاماند» داد، که امروز دیگر اداهای «پیکاسو» و «الی» هم کهنه شده است و ژید در ۱۹۴۳ با سفرنامههای کنگو، رسوایی کمپانیهای عاج و طلا را بر سرِ بازار جهان کوفت و «مالرو» خبر از تمدّنهای جنوب شرقی آسیا (خمرز) داد که بسی دیرزیتر و کهنهتر از چهارتا ستون «فوروم» رم، یا «آکروپول» آتن هستند... و دیگرانی که هر یک با جستن راه و رسم زندگی دیگری در شرق و آسیا یا امریکای جنوبی به عوالمی پی بردند که در چهار دیواری اروپا و غرب، از آن بیخبر بودند. بگذریم از موسیقی جاز که خود داستان دیگری دارد و بوق دیگری؛ یعنی در این قضیّه، اکنون سیاه افریقایی
برگه:Gharbzadegi.pdf/۱۷۳
این برگ همسنجی شدهاست.
کمی هم از ماشینزدگی۱۷۱