است که دارد زیر آسمان نیویورک نعره میکشد. همان سیاهی که روزگاری از افریقا به غلامی رفت، تا برای اشرافیّت تازه به دوران رسیدهی امریکا و برای کمپانیهای غربیتر در «نیوجرزی» و «میسیسیپی» پنبه بکارد و اکنون طاق «کارنگی هال» را از شیپور و طبل خود به لرزه در آورده است و چیزی نمانده که به زیر سقف کلیساهای گوتیک نیز راه بیابد که تا پیش از جنگ دوم بین الملل، جز به «باخ» و «مندلسون» جواز ورود نمیدادند.
میخواهم بگویم، درست است که غرب در آغاز امر استعمار، فقط به صورت زالویی، خون شرق را میمکید که عاج بود و نفت و ابریشم و ادویه و دیگر کالاهای مادّی؛ امّا بعد کمکم دریافت که شرق، سوای کالاهای مادّی و آنچه موزه ها و کارخانهها را راه میبرد، از معنویات هم کالای فراوان دارد. آنچه دانشگاهها و آزمایشگاهها را به کار میاندازد؛ و اینچنین بود که دیدیم اساس مردمشناسی و اساطیرشناسی و لهجهشناسی و هزار فلانشناسی دیگر، براساس گردآوردههای همین سوی عالم، در آن سو نهاده شده و اکنون علاوه بر این همه، کالای معنوی شرق و آسیا و افریقا و امریکای جنوبی، دارد مشغلهی ذهنی مرد غربی فهمیده و درس خوانده میشود، که در مجسّمهسازی به بدویّت (پری میتیف) افریقا پناه میبرد و در موسیقی، به جازش، و در ادب، به «اوپانیشاد» و «تاگور» و «تائوئیسم» و «ذن Zen» بودا؛ و مگر یک «توماس مان» کیست؟ با یک «هرمان هسه»؟ یا مگر اگزیستانسیالیسم چه میگوید؟ باغ ژاپنی ساختن و غذای هندی بر سر سفره داشتن و چای به سبک چینی خوردن که دیگر تفنّن هر جوان سر از تخم درآوردهی غربی است.