۱۳
اقتَرَبَت السَاعَه
اکنون دیگر نوبت قلم در کشیدن است. پس به ذکر خیری از بزرگان تمام کنم و به پیشگویی مانندی که پیشگویی نیست، بلکه نقطهی ختام متحتم راهی است که ما را و بشریّت را در آن میبرند.
«آلبرکامو» نویسندهی فقید فرانسوی کتابی دارد به اسم «طاعون» شاید شاهکارش باشد. داستان شهری است در شمال افریقا که معلوم نیست چرا و از کجا طاعون در آن رخنه میکند. درست همچو چیزی شبیه به تقدیر. شاید هم از خود آسمان. اوّل موشهای بیمار وحشتزده از سوراخهای خود بیرون میریزند و در کوچهها و راهروها و خیابانها آفتابی میشوند و یک روزه هر زبالهدانی از اجساد کوچک آنها، با لکّهی سرخی بر کنار دهان هر کدام انباشته میشود و بعد مردم میگیرند و میگیرند و میگیرند و بعد میمیرند و میمیرند و میمیرند؛ تا آنجا که زنگ ماشینهای نعشکش، یک دم فرو نمینشیند و نعش مردگان را برای آهک سود کردن، باید به زور سرنیزه از بازماندگانشان گرفت و به گورستان برد. ناچار شهربندان میکنند و در درون