بالعکس. اعتقاد به خرافات، تشت زدن برای خسوف و کسوف، دعا و طلسم و چشمبند، برای گریز از بیماری و آفت[۱]، فرمایشات کلثوم ننه، همه از این دستاند؛ و البتّه ماشین که آمد، این طرز تفکّرها نیز باید برود؛ ولی نه گمان کنید به این زودیها. چون همین آدمهای خرافاتی و کلثوم ننهای هستند که فعلاً به شهرها هجوم آوردهاند و بندهی ماشین شدهاند. یا در همان دهات رانندهی بولدوزر و تراکتورند. آدم از آسمان که نمیآوریم، یا با ماشین وارد که نمیکنیم. تا این آدمها تربیت امروزی – ماشینی – ببینند، دست کم یک دوره مدرسه لازم است. آنوقت خود من رانندهی بولدوزری را دیدهام که «خارگ» را میروفت با یک نظر قربانی به فرمان ماشین عظیم الجثّهاش آویخته! و تاکسیهامان پر است از این طلسمها؛ و دکّانهامان از دعاها و نفرینها و شعرهای این نیز بگذردی و «این امانت، بهر روزی پیش ماست»! در چنین محیطی است که یارو، یک مرتبه کانگستر از آب درمیآید و بانک را میزند. مرد بدوی به شهر آمده و به خدمت ماشین کمر بسته، با همهی کندی ذهنش و با همهی تنبلی در حرکات و با همهی قضا و قدری بودنش، باید پا به پای ماشین بدوند و پا به پای او عکس العمل نشان بدهد. این مرد استخاره کنندهی تقدیری و عقیقهکش و آش نذری خور، حالا با ماشینی سر و کار دارد
- ↑ برادرزنم، منوچهر دانشور، در نوروز ۱۳۴۰ شاهد نماز بارانی بوده است در آغاجاری. یکی از مراکز استخراج نفت! هر یک از زنها بزغالهای یا برّهای را سر دست گرفته، رو به آسمان میگفتهاند: «خدایا اگر ما گناهکاریم این زبان بستهها چه گناهی دارند؟