کلاس ششم ابتدایی رسید، از مسجد میبُرد و به محض اینکه سینما رفت، مذهب را به طاق نسیان مینهد و به همین علّت است که ۹۰ درصد دبیرستان دیدههای ما لامذهباند. لامذهب که نه،هُرهُری مذهباند. در فضا معلّقاند. پایشان بر سر هیچ استقراری نیست، هیچ یقینی، هیچ ایمانی، چون میبینند که دولت با این همه اِهنّ و تُلُپ و سازمان و بودجه و کمکهای خارجی و توپ و تانک قادر به حلّ کوچکترین مشکل اجتماعی که بیکاری دیپلمهها باشد، نیست و در عین حال، میبیند که یک اعتقاد کهن مذهبی چه ملجأی پناه دهندهای است برای خیل درماندگان و بیچارگان و فقرا و در پانزده شعبان، چه شادیها میکنند و چه خوشی میگذرانند؛ این است که در میمانند. رادیو بیخ گوشش مدام افسون میخواند و سینما به چشمش میکشد عوالم از ما بهتران را؛ امّا آن واقعیّت دیگر هم هست. واقعیّت محتوای ایمان مذهبی. و مگر چهقدر میشود فکر کرد؟ و خودخور بود؟ یا در صدد کشف حقیقت بود؟ و چرا او هم رها نکند و مثل دیگران نشود؟ و به رنگ جماعت درنیاید؟ پس برویم و همه هُرهُری باشیم. نه مذهبمان پیدا، نه لامذهبیمان، نه زندگیمان، نه آیندهمان، دم غنیمت است.[۱]
در قلمرو فرهنگ مشهور است و همه میدانند که مدرسههای ما کارمند میسازند، یا دیپلمهی بیکاره تحویل میدهند. در این حرفی نیست؛ امّا
- ↑ خلیل ملکی زودتر از همهی ما متوجّه این «بی سیمایی» جوانان شد. مراجعه کنید به «مهرگان» هفتگی سال ۳۲ و ۳۳ و ۳۴. و بعدها در مجلّهی علم و زندگی سال ۳۸ و ۳۹ در مقالات مکرّر با همین عناوین.