نبود و این همه افلاس نبود و دست کم احتیاجی به چنین قلماندازی نبود؛ امّا این که به درون پیلهی خود بگریزیم، هیچ زنجرهای چنین نکرده است و ما که به هر صورت ملّتی هستیم و در راه تحوّل گام میزنیم و اگر به چنین اضطرابی در ملاکهای زندگی و تفکّر دچاریم، به علّت آن است که داریم پوستهی کهن را از تن میدریم. انگار مشغول خواندن اذن دخولیم. وحشت قرب ماشین است که چنین لرزه بر انداممان افکنده. فرض کنیم که چنین نباشد و ما تعصّبآمیز در بند سنن بمانیم و به وسایل ابتدایی خلقت برگردیم – چنان که اکثر روستاهامان در این حالند – آیا نه این است که به جبر سیاست و اقتصاد و همبستگی منافع با دیگر دستههای بشری، نیمی از اراضی مملکت را در اختیار بیل و متهی کمپانیهای خارجی گذاشتهایم؟ که بیایند و بکاوند و حفر کنند و درآرند و ببرند. مگر تا کی میتوان کنار جادّه نشست و گذر کاروان را دید؟ یا کنار جوی و گذر عمر را؟ حتّی ابن السعود در متن تعصّبهای دورهی جاهلیّت خود که هنوز گردن میزند و دست میبُرد، تن به تحوّل ماشین داده است. پس راهِ بازگشت یا توقّف هم بسته است.
امّا راه سوم – که چارهای از آن نیست – جان این دیو ماشین را در شیشه کردن است. آن را به اختیار خویش در آوردن است. همچون چارپایی، از آن بار کشیدن است. طبیعی است که ماشین برای ما سکّوی پرشی است؛ تا بر روی آن بایستیم و به قدرت فنری آن، هر چه دورتر بپریم. باید ماشین را ساخت و داشت؛ امّا در بندش نبایست ماند. گرفتارش نباید شد. چون ماشین وسیله است و هدف نیست. هدف، فقر را از بین بردن است و رفاه مادّی و معنوی را در دسترس همهی خلق گذاشتن.