برگه:GrouhMahkoominKafka.pdf/۱۰۲

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۱۰۰
گروه محکومین

بیکباره به پشت سرنگون کرد. پاهای محکوم درهم پیچیده زنجیرها را بصدا درآورد. افسر داد زد: «بلندش کن!» زیرا میدید که توجه سیاح زیاد به جانب محکوم منحرف شده است. سیاح از کنار دارخیش رفت زیرا دیگر بدان توجه نداشت و به چیزی غیر از آنچه بر سر محکوم می‌آمد علاقه مند نبود. افسر دوباره فریاد کرد: «با او مدارا کن!» و خودش ماشین را دور زد، زیر بغل محکوم را گرفت و او را پس از آنکه چندین بار بروی پاهای بسته شده‌اش لغزید، به کمک سرباز بلند کرد.

وقتی افسر پیش سیاح برگشت سیاح گفت: «حالا دیگر من همه چیز را میدانم.» افسر گفت: «بله، ولی هنوز مهمترین چیزها مانده است»، و بازوی سیاح را گرفته چیزی را در بالا به او نشان داد: «آن بالا، توی خالکوب یک عده چرخ دندانه‌دار قرار گرفته است که حرکت دارخیش زیر