تا دم خاکریز روی پنجهٔ پا میایستادند – محکوم با دست خود فرمانده به زیر دارخیش خوابانیده میشد. کاری که امروز سرباز سادهای حق دارد بکند سابقاً کار خود من، کار رئیس دادگاه، بود و از آن بسی مفتخر بودم. آنگاه اعدام آغاز میگشت! هیچ صدای نابهنگامی مزاحم کار ماشین نمیشد. بعضیها حتی دیگر نگاه هم نمیکردند، روی شن دراز میکشیدند. همه میدانستند: حالا عدالت دارد اجرا میشود. در میان خاموشی غیر از صدای نالهٔ محکوم که بوسیلهٔ نمد خفه شده بود صدای دیگری شنیده نمیشد. امروز دیگر ماشین آن توانائی را ندارد که نالهٔ چنان سختی از محکوم بدر آورد که نهد نتواند آن را خفه کند. سابقاً بوزنها در وقت کار قطره قطره مادهٔ قلیائی میچکاندند ولی امروز دیگر ما نمیتوانیم این ماده را بکار ببریم. آنگاه ساعت ششم فرا میرسید! ممکن نبود آرزوی همهٔ آنهائی را که میخواستند جلوتر بایستند برآورد. فرمانده از بس مهربان بود پیش از همه چیز امر میکرد با کودکان مدارا کنند، من بمناسبت شغلم
برگه:GrouhMahkoominKafka.pdf/۱۱۷
این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۱۱۵
فرانتس کافکا