برگه:GrouhMahkoominKafka.pdf/۱۳۳

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۱۳۱
فرانتس کافکا

ظاهراً باهم رفیق شده بودند. محکوم به سرباز اشاره‌هائی میکرد، گر چه این کار برای او دشوار بود چون او را محکم بسته بودند. سرباز به طرف محکوم خم میشد. محکوم با او چیزی پچ پچ میکرد و سرباز برای تأیید سری میجنباند. سیاح پیش افسر رفته گفت: «شما هنوز نمیدانید قصد من چیست؛ من نظر خودم را در بارهٔ روش شما به فرمانده خواهم گفت ولی نه در میان جلسه، نه، بلکه وقتی با او تنها هستم. وانگهی من مدت درازی در اینجا نمیمانم که بتوانم به هر جلسه‌ای که باشد حاضر شوم. فردا بامداد، من از اینجا حرکت میکنم یا دست کم آمادهٔ حرکت هستم.»

بنظر نمیآمد که افسر به سخنان سیاح گوش داده باشد. با خود گفت: «پس شما روش مرا قبول ندارید.» و مانند مردی سالخورد که به بیخردی کودکی لبخند بزند لبخندی زد، در حالیکه فکر مورد تحسین خود را پشت این لبخند پنهان میکرد.

بالاخره افسر گفت: «پس حالا دیگر موقعش