برگه:GrouhMahkoominKafka.pdf/۱۴۷

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۱۴۵
فرانتس کافکا

بیحرکت ایستاد. سیاح پاهای افسر را گرفت و به سمت سرباز و محکوم فریاد زد: «ده بیائید کمک کنید!» میخواست خودش از این سوی پاها را بگیرد و سرباز و محکوم از سوی دیگر سر افسر را بگیرند و کم کم او را از سوزنها جدا کنند. ولی آن دو قصد آمدن نداشتند. محکوم حتی پشت به سیاح کرد. سیاح ناگزیر شد آنها را بزور به طرف سر افسر براند. در این موقع سیاح تقریباً با بی میلی به چهرهٔ جسد نگاه کرد: بهمانسان بود که در زمان حیات، هیچ نشانی از رستگاری معهود در آن یافت نمیشد. حالتیکه در روی این ماشین به دیگران دست داده بود به افسر دست نداده بود. لبهای افسر سخت به هم فشرده بود. چشمها باز بودند و آثار زندگی در آنها دیده میشد. نگاه افسر آرام بود و محکومیت ویرا نشان میداد از سراسر پیشانیش سوزن بزرگ فولادی گذشته بود.

همینکه سیاح بهمراه سرباز و محکوم به اولین