بهتو مربوط میشود، گلههائی که نمیتوانستم بتو ابراز کنم، دلپریم را در نوشتههایم خالی کردهام.» سپس میافزاید. «در زاد و بومی که بسر میبرم مردود و محکوم و خرد شدهام. هرچند ناگزیر بودم که بجای دیگر بگریزم اما کوشش بیهوده بود، زیرا بجز چند مورد استثنائی چنین اقدامی از دستم بر نمیآمد.» دربارهٔ اعتقاد پدر مینویسد: «بعدها در جوانی، من نمیفهمیدم با این یهودیت ناچیز که تو بهش چسبیده بودی چطور بمن سرزنش میکردی که چرا در جلو چنین چیز پوچی سر تسلیم فرود نمیآورم. (میگفتی که برای تقواست.) تاحدی که من دستگیرم شد این یهودیت در حقیقت ناچیز و شوخی بود از شوخی هم پستتر بود.»
«ماکس برود» زیر پایش مینشیند و میخواهد دوباره اورا به ایمان یهود راهنمائی بکند، اما نتیجهٔ خوبی نمیگیرد. کافکا به رفیقش میگوید: «من چه وجه مشترکی با جهودها دارم؟» از مجلس مراسم مذهبی یهود که باهم بیرون میآمدهاند به طعنه میگوید: «راستش را میخواهی تقریباً مثل این بود که در میان سیاههای وحشی افریقائی باشیم. چه خرافات پستی!» در روزنامهٔ شخصی خود مینویسد: «نه تنها مانند «کیرکگارد» دست رنجور عیسویت مرا با زندگی آشنا نکرد، بلکه نیز مانند پیروان صهیونیت به گوشهٔ تالث[۱] یا در هوای اسرائیل نچسبیدهام. من سرآغاز و یا سرانجامم.» چنانکه خود کافکا اقرار میکند همبستگی فکری بیشتری با کیرکگارد داشته است[۲]