باوجود این اختلاف زیادی میان «کیرکگارد» و کافکا دیده میشود. مثلا اگر چه خدای «کیرکگارد» سختگیر است، اما رویهمرفته مهربان و بخشایشگر میباشد، درصورتیکه خدای کافکا چنانکه از نوشتههایش برمیآید. سهمناک و تهدیدآمیز است، بصورت قانون جلوه میکند و کارش تنبیه و شکنجه میباشد و بخشایش نمیشناسد. حتی مانند یهوه توراة هم نیست که هرچند کینتوز و کینخواه است اما گاهی ویرش میگیرد و صد گناهکار را برای خاطر یک بیگناه میبخشد. شاید در پشت سر این خدا قیافهٔ پدر مستبد کافکا شناخته شود.
بیشک دوچیز اورا ازجا درمیکرده است: یکی اینکه اگرچه خون یهودی داشت از جامعهٔ یهود رانده شده بود و دیگر اینکه بیمار بوده جدائی او دوبرابر گشته بود. پایهٔ آزمایش درونی کافکا احساس محرومیت است. چیزی کم دارد، یگانگی نیست، حقیقت دیده نمیشود، دوئیت وجود دارد، انسان بخود بیگانه است، میان انسان و عالم مینوی ورطهای تولید شده، همهچیز بمانع برمیخورد. مقصود کافکا چیست؟ دنیای دیگر؟ نه، او فقط میخواهد که در همین دنیا پذیرفته بشود. حقیقت تازهای نمیخواهد، آنچه دوروبر خود میبیند آن حقیقت نیست. کافکا رنج میبرد که در کنار زندگی نگهداشته شده، همه چیز او را در این حالت نگهمیدارد: سستی، ناخوشی، تنهائی و قدرت پدر سوداگر که میخواهد پسرش اخلاق تاجرمنش داشته باشد. در داستان «کنام» وقتیکه خطر دشمن نامرئی نزدیک میشود، جانور میاندیشد: «..من مثل بچهها مآلاندیش نبودم، پا بسن هم که گذاشتم با بازیهای کودکانه